شب‌نامه

به قول روژین: مجالی برای فرار از خود سانسوری ، تلخندی به زندگی و همدلی صادقانه

شب‌نامه

به قول روژین: مجالی برای فرار از خود سانسوری ، تلخندی به زندگی و همدلی صادقانه

 

این کتاب را مدتی پیش خواندم، کتاب خیلی فضای تاریکی داشت، تصویرسازی نویسنده طوری بود که حس غم و تنهایی به شدت ملموس بود. طبیعی هم هست که فضای کتاب به این صورت باشد، چراکه این کتاب در سال 1953 منتشر شده و فضای بعد از جنگ جهانی دوم هم این نوع نگاه را می‌طلبیده است.

بخشی از کتاب را در قسمت پایین قرار می‌دهم:

دورانی که از سکس غنی اما در واقع از عشق نهی است.(صفحه 7)

وقتی به طرف شیر آب می‌روم تا سطل را پر کنم، بی‌آنکه بخواهم، صورتم را در آیینه می‌بینم؛ زنی لاغر که فهمیده زندگی چقدر تلخ است. (صفحه 44)

وقتی چشمم به آیینه می‌افتد، در آن طرف چهره‌ام، دو تا کوچولوی دو قلویم – رگینا و ربرت – را می‌بینم که به دنیا آوردمشان تا مرگشان را به چشم ببینم. (صفحه 47)

آه، می‌دانم و فراموش نمی‌کنم! می‌دانم که بچه‌هایم به دلیل شپش مردند، به این دلیل مردند که به ما داروی کاملاً بی‌اثری فروخته شد که کارخانه‌اش توسط پسرعموی وزیر بهداری اداره می‌شد، در حالی که داروی خوب و موثر توقیف شده بود. (صفحه 48)

و حتی یک کلمه هم نگفت ... (صفحه 50)

نه، نه فرد، می‌ترسم چون نمی‌توانم آنها را از هیج حقیقتی مطلع کنم، نه از خشونت آدم‌ها و نه از خشونت خانم فرانکه که هر روز صبح نان فطیر دریافت می‌کند، اما، هر بار که یکی از بچه‌ها به مستراح می‌رود، بسرعت از اتاق کارش خارج می‌شود، تمیزی مستراح را کنترل می‌کند و اگر حتی یک قطره آب، کف مستراح را خیس کرده باشد، در راهرو غرغر راه می‌اندازد. من از آن قطره‌های آب وحشت دارم، به محض آنکه صدای خارج شدن بچه‌ها را از مستراح می‌شنوم، عرق سرد رویم می‌نشیند. نمی‌توانم خوب شرح بدهم، شاید تو بتوانی بفهمی چه چیزی افسرده‌ام می‌کند. (صفحه 118)

خوشا به حال کسانی که همدیگر را دوست نداشته باشند و ازدواج کنند. همدیگر را دوست داشتن و ازدواج کردن، وحشتناک است. (صفحه 156)

  • ۰۵ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۳۳
  • سعید ‌‌

خوانش این کتاب به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود ...

خیلی ... خیلی ... خیلی ... خوب بود ... لذت بردم ... به شدت لذت بردم ... داستان بسیار جذابی بود ... اگر بخواهم اقرار کنم و کمی اغراق ... داستانش شبیه بلاهت‌های زندگی من بود ... خیلی راحت نوشته بود ... در فصل ده خیلی راحت نوشته بود که: امروز کار خاصی نکردیم ... چیزی هم برای گفتن نداریم ...

من که چندان کتاب زیادی نخواندم، پیمان خاکسار مترجم شناخته شده‌ای بود ... در همان لحظه اول ترغیب به خواندن شدم ... به نظرم در بر خی از موارد سانسور صورت پذیرفته بود ... البته با همه این موارد، کار خوب از آب درآمده بود ... اوایل به خودم می‌گفتم که داستان جمله قصاری ندارد ... یک سری فحش‌های چارواداری ... همین ... بعد ادامه دادم و دیدم که نه بابا ... طرف فیلسوفیه برای خودش ... کارش درسته ... لذت و بردم و هی یادداشت‌برداری کردم ... آقای حسین لذت بردیم ... یک مفهوم انتظار هم در داستان شگل گرفته بود که برای خودم جذاب بود و کش و قوس جالبی داشت ... به یاد در انتظار گودو ... از ترجمه نباید گذشت ... اصلاً حس ترجمه نداشت و به نظرم بیرون نمی‌زد ... ولی امیدوارم یک روز متن انگلیسی این داستان را بخوانم ...

بریم سراغ یادداشت‌ها:

ولی دست‌هام چه کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همین‌طور ذهنم را.(صفحه 16)

دو تا مگس دیدم که از پشت به هم چسبیده بودند. تصمیم گرفتم به خانم مرگ زنگ بزنم.(صفحه 22)

از این بخش بگذرید. تمام شبانه‌روز هیچ‌کاری نکردم که ارزش گفتن داشته باشد.(صفحه 38)

زندگی آدم را فرسوده می‌کند، نحیف می‌کند.(صفحه )

و حالا همان‌طور که گفتم صبح روز بعد است و من در دفترم هستم. احساس بی‌فایده بودن می‌کردم. به هیچ دردی نمی‌خوردم. یک میلیارد زن آن بیرون راه می‌رفتند و حتا یکی‌شان هم حاضر نبود بیاید و در دفترم را بزند. آخر چرا؟ من یک بازنده‌ی مادرزاد بودم. کارآگاهی بودم که از پس حل کردن هیچ‌چیز برنمی‌آمدم.(صفحه 57)

پدرم به من گفته بود که من احتمالاً همیشه شکست خواهم خورد. خودش هم یک بازنده‌ی مادرزاد بود. کار از بیخ ایراد داشت.(صفحه 84)

«تو به عنوان کارآگاه سه تا چیز کم داری.»

«مثلاً؟»

«انگیزه، مسیر و هدف.»(صفحه 85)

بدم می‌آمد ک هخودم را در آینه تماشا کنم، ولی نگاه کردم. افسردگی دیدم و شکست.(صفحه 88)

سرنوشت همه‌ی ما همین بود که کارهای حقیر کثیف‌مان را ادامه بدهیم. بخوریم، بگوزیم و بخارانیم و لبخند بزنیم و در روزهای تعطیل مهمان دعوت کنیم.(صفحه 88)

با خودم خلوت کرده بودم، تنها ماندن با خود مرخرفم بهتر از بودن یا بک نفر دیگر بود. هر کسی که باشد. همه‌شان آن بیرون دارند حقه‌های حقیر سر همدیگر سوار می‌کنند و کله‌معلق می‌زنند. پتو را تا گردنم بالا کشیدم و صبر کردم.(صفحه 89)

مردم تمام عمرشان انتشار می‌کشیدند. انتظار می‌کشیدند که زندگی کنند، انتظار می‌کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می‌کشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می‌ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف‌های درازتر می‌رفتند. صبر می‌کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می‌کردی تا بیدار شوی. انتظار می‌کشیدی که ازدواج کنی .و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می‌شدی. منتظر باران می‌شدی و بعد هم صبر می‌کردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می‌شدی و وقتی سیر می‌شدی باز هم صبر می‌کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان‌پزشک با بقیه‌ی روانی‌ها انتظار می‌کشیدی و نمی‌دانستی آیا تو هم جزء آن‌ها هستی یا نه.(صفحه 98)

بازی با مفهوم انتظار در بخش 25 ...

زندگی علاوه‌بر پوچ بودن، خرحمالی مطلق هم بود. فکر کن در عمرت چندبار شورتت را پایت کرده‌ای. وحشتناک بود، نفرت‌انگیز بود، حماقت محض بود.(صفحه 107)

«یا عیسی مسیح، اول خانم مرگ و حالا هم تو، تمام کاری که شما خانم‌ها بلدید اینه که منو تهدید به مرگ کنید. خب شاید در این مورد حرفی برای گفتن داشته باشم!»(صفحه 120)

آدم‌ها وابسته می‌شوند. وقتی بند نافشان را می‌برند به چیزهایی دیگر وابسته می‌شوند. نور، صدا، سکس، پول، سراب، مادر، خودارضایی، جنایت و بدحالی دوشنبه‌صبح‌ها.(صفحه 132)

دو زن یعنی دردسر دو برابر. حالا هم دو طرفم دردسر داشتم. وسط انبر بودم. کارم ساخته بود. زن دوم جینی نیترو بود.(صفحه 143)

چرا من از آن آدم‌ها نیستم که شب‌ها فقط می‌نشینند و بیس‌بال تماشا می‌کنند؟ چی می‌شد اگر فکر و ذکرم نتیجه بازی بود؟ چرا نمی‌شد آشپز باشم و تخم مرغ سرخ کنم و بی‌خیال همه‌چیز باشم؟ چی می‌شد اگر مگسی بودم روی مچ دست یک آدم؟ چرا نمی‌توانستم خروسی باشم در حال دانه چیدن در یک مرغ‌دانی؟ این‌جوری؟(صفحه 144)

«چه‌طوریه که آدم چاق و بدترکیبی مثل تو این‌قدر فعالیت داره؟»

«به خاطر سرشیریه که تو کلوچه‌مه. حالا بزن به چاک.»

گفت: «قرار نشد بی‌ادب بشی رفیق.»(صفحه 146)

«زمین، دود، جنایت، هوای مسموم، آب مسموم، غذای مسموم، نفرت، نومیدی. همه چیز. تنها چیز زیبای زمین حیواناتشن که اون‌ها هم دارن قتل عام می‌شن. همه‌شوم به زودی نابود می‌شن، به جز موش‌های دست‌آموز و اسب‌های مسابقه. خیلی ناراحت‌کننده‌ست، تعجب نداره که تو این‌قدر مشروب می‌خوری.»(صفحه 147)

باز هم افسردگی سراغم آمده بود. ... تمام غم دنیا در دلم ریخته و روی صندلی نشسته‌ام و لیوان پنجم هم کنار دستم است. تلویزیون را روشن نکردم. به این نتیجه رسیده‌ام که وقتی حال آدم بد است این حرام‌زاده فقط حال آدم را بدتر می‌کند. یک مشت چهره‌ی خالی از روح که پشت سر هم می‌آیند و می‌روند و تمامی هم ندارند. احمق پشت احمق، احمق‌هایی که بعضاً مشهور هم هستند.(صفحه 164)

پدرم به من گفته بود برو سراغ جایی که اول بهت پول می‌دهند و بعد امید این که می‌توانی پول را برگردانی. این یعنی بانکداری و بیمه. آن چیزی را که واقعی است ازشان بگیر و به جایش یک تکه کاغذ تحویل‌شان بده. پول‌شان را خرج کن. باز هم خواهد رسید. دو چیز محرک آن‌هاست. طمع و ترس یک چیز محرک توست: فرصت. به نظر نصیحت خوبی می‌رسید.(صفحه 165)

مستر یا وایزا؟

ویزا.

شماره و تاریخ انقضاش رو به من بگید. همچنین، آدرس، شماره‌ی تماس، شماره‌ی امنیت اجتماعی و شماره‌ی گواهینامه.

هی از کجا بدونم که از این اطلاعات به نفع خودت استفاده نمی‌کنی؟

منظورم اینه که ممکنه بخوای از این اطلاعات بهره‌برداری شخصی کنی.

هی آقا، مگه نمی‌خوای با کیتی حرف یزنی؟

...

ما تو تلویزیون آگهی پخش می‌کنیم. دو ساله که تو این حرفه هستیم.

خیله‌خب، بذار از جیبم درشون بیارم.

...

اطلاعات را بهش دادم. وقتی که داشتند از کارت اعتباری‌ام برداشت می‌کردند مکثی طولانی برقرار شد.(صفحه 166 و 167)

آقای بلان شما یکی از برندگان قرعه‌کشی جوایز ما هستید. جایزه‌ی شما می‌تونه یک دشتگاه تلویزیون، یک سفر به سومالی، پنج هزار دلار یا یک عدد چتر تاشو باشه. ما یه اتاق به همراه صبحانه‌ی مجانی هم براتون در نظر گرفته‌ایم. کاری که باید بکنید اینه که در یکی از سمینارهای ما شرکت کنید. ما در این سمینار به شما تعداد بی‌شماری املاک ارزشمند پیشنهاد می‌دیم ...

گفتم: هی آقا.

بله آقا.

خر خدوتی!

گوشی را گذاشتم به تلفن خیره شدم. وسیله‌ی لعنتی ولی برای تلفن کردن به پلیس لازم بود از کجا معلوم.(صفحه 169 و 170)

در پایان به این نکته باید اشاره کنم که چرا برخی از کتاب‌ها نزد من برچسب فوق‌العاده می‌گیرند؟ به نظرم خودم، به این جهت که من بیشتر درگیر داستان هستم و خیلی زیاد بر روی تکنیک‌های نویسندگی تمرکز نمی‌کنم ... همانطور که خود شما هم می‌دانید تکنیک‌های نویسندگی نقش مهمی در داستان دارند ولی من درگیر این تکنیک‌ها نیستم و داستان به من انگیزه خوانش می‌دهد ... البته گاهی بسیار خوشحال هستم که چندان درگیر این موضوع نیستم و به عبارتی خوشحالم که نمی‌دانم ... خوشحالم که به این تکنیک‌ها آگاهی ندارم ... به عبارتی خوبه که در نادانی غوطه‌ورم ... چراکه تجربه به من ثابت کرده، دانستن مردن است ... پس همان بهتر که ندانم ... نیاز دیدم این موارد را قید کنم ... البته در اینجا رابطه کشش و جذابیت داستان و تکنیک‌های مورد استفاده نویسنده هم باید بررسی بشود که این امر را به حاج حسین واگذار می‌کنیم ...

در تجربه خودم، من چندان داستان‌ها و فیلم‌های تودرتو را دوست ندارم ... مثلاً جاده مالهالند ... خیلی جذاب نبود ... خسته شدم ... یا ماگنولیا ... چی بود ... یکی بیاد توضیح بدهد ... بابا تو حرف داری؟ خوب بیا ساده بگو ... البته البته من هم گاهی در نگارش به دلیل عدم توانایی و خودسانسوری قادر به بیان مطلبم نیستم و به برخی از رویه‌ها روی می‌آورم ... یعنی چی؟ مثلاً بیست بار می‌نویسم خسته شدم ... خسته شدم ...

  • ۲۲ دی ۰۰ ، ۱۵:۵۸
  • سعید ‌‌

یک کتاب خواندنی ... واقعاً لذت‌بخش بود ... به نظرم در این دنیای چرک، خواندن چنین کتاب‌هایی بسیار لذت‌بخشه ... آدم مقداری به آینده پیش روی خودش و انسان‌های اطرافش امیدوار میشه ... در اکثر بخش‌های داستان این حس در من برانگیخته می‌شد که ای کاش من هم در ایثاکا زندگی می‌کردم ... در کنار هومر، یولیسیس، بث، ماری و کتی ... و اشپنگلر ... چقدر داشتن یک دوست مثل اشپنگلر خوبه ... آدمی که قضاوت نمی‌کنه و فقط همدلی می‌کنه ... خیلی خوبه ... داستان جذاب بود البته دیدن فیلم ایثاکا موجب شده بود که تصویرسازی‌های من بر اساس فیلم باشد و موجب شده بود که تصویرسازی‌های من بسیار محدود بشود ... خواندن و تصویر ساختن یک چیز دیگه هست ... در خصوص ترجمه برخی مواقع واقعاً ترجمه را نمی‌پسندیدم ... یعنی حس می‌کردم با فرهنگ امروز ما سازگار نیست ... البته گاهی هم واژه‌هایی به کار برده شده بود که ایرانی بود ... یعنی در فرهنگ آمریکایی جای نمی‌گرفت ... (لازم به ذکر است که من خودم قادر به ترجمه چهار کلمه هم نیستم ...) خیلی جملات قشنگی داشت ... واقعاً خیلی حس خوبی به آدم می‌داد ولی فقط مشکلی که دارد این هست که آدم خیلی فراموشکاره ... این جملاتی که آوردم، شاید ناب نباشند ولی من روی این جملات حس داشتم ...

در دوره زندگی خود واقعاً زندگی کنید تا در مدت کوتاهی که در این جهان هستید به غم دنیا نیفزائید، بلکه با لبخند به حیات، به شادی بی‌پایان زندگی چیزی بیفزائید.(صفحه 17)

آقای گروگن با دهان پر از خامه نارگیل ادامه داد: «احساس می‌کنی که این دنیا بعد از جنگ دنیای بهتری می‌شود؟»

هومر لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «بله آقا»

آقای گروگن گفت: «خامه نارگیل دوست داری؟»

بله آقا.(صفحه 28)

مادرش گفت: «بیاد داشته باش باید از هر چیز که داری به دیگران هم ببخشی، حتی اگر احمقانه ببخشی، حتی اگر آدم ولخرجی به نظر بیائی. آدم باید به هر کسی که در زندگی روبرو می‌شود چیزی ببخشد. در این صورت هیچ کس نمی‌تواند کلاه بر سر آدم بگذارد. زیرا اگر به دزد هم چیزی بدهی او دیگر از تو نخواهد دزدید و هر چه بیشتر بدهی بیشتر خواهی داشت.»(صفحه 33)

آقای گروگن گفت: «نه، بی‌اهمیت‌ترین تلگرافهاست. تلگراف تجارتی است. راجع به شاهی را صنار کردن است. نامه شبانه است. لازم نیست آن را همین امشب برسانی. هیچ مهم نیست. چیزی که مهم است این است که من بیدار باشم و تلگراف را دریافت دارم.» یولیسیس گفت: «هیچ وقت نرو. پاپا رفت و برنگشت، مارکوس هم رفت. هومر تو دیگر نرو.»(صفحه 49)

حالا به میدان ورزش برو و در مسابقه دو 220 یاردی با هوبرت دست و پنجه نرم کن. اگر وقت نیست که لباس ورزش بپوشی، با همین لباسها بدو و هر چند همه به تو بخندند، به خنده آنها اهمیت نده. این خنده‌ها را بارها در مبارزه زندگی، پیش از اینکه خیلی جلو بروی، خواهی شنید. و نه فقط خنده همنوعان خود را خواهی شنید بلکه خنده تمسخرآمیز اشیا را هم به گوش خواهی شنید که سعی خواهند داشت ترا آشفته سازند و از جلو رفتن باز دارند. اما من می‌دانم که تو اعتنایی به این خنده‌ها نخواهی کرد.(صفحه 81)

دختری بود محجوب، خسته، زیبا، بیسر و صدا و تنها بیکس می‌نمود.

لحظه‌ای تامل کرد و بعد گونه او را بوسید. و پیش از اینکه از کنار او دور شود تنها حرفی را که می‌توانست بزند در گوش او زمزمه کرد: «تو زیباترین دختران این جهانی!»(صفحه 104)

اشپنگلر گفت: «صد و بیست و نه تا؟ این ماه کار و بار ما خیلی عالی است» خم شد و پیرزن را بوسید.

خانم براکینگتوت گفت: «توم چه می‌کنی؟»

اشپنگلر گفت: «بی‌لطفی نکنید، من همان روز اولی که به اینجا آمدم و شما را دیدم می‌خواستم این کار را بکنیم. یادتان است؟ بیست سال پیش بود. و شما روز بروز زیباتر می‌شوید.»

پیرزن گفت: «توم چه حرف‌ها می‌زنی! خوب نیست زن پیری را دست بیندازی.»

اشپنگلر گفت: «زن پیر! شما که پیر نیستید.»(صفحه 105)

«عزیزم. دلباخته توام، جایت یک دنیا نزد من خالی. همیشه به یادت هستم. کاغذ بنویس. از کت بافتگی متشکرم. اکنون واقعاً دارم اقتصاد سیاسی را یاد می‌گیرم. بزودی به جبهه خواهم رفت. یادت نرود یکشنبه کلیسا بروی و به من دعا کنی. حالم خوش است و ترا می‌پرستم – نورمان.»(صفحه 115)

نره غول گفت: «به نظر من بیرق آمریکا هر کس را به یاد نزدیک‌ترین و گرانبهاترین چیزی که دارد میندازد. مرا به یاد شیکاگو و هر چه در آن است، اعم از خوب یا بد میندازد. مرا به یاد خانواده‌ام و نامزدم میندازد. اینها خوبیهای شیکاگوست. اما مرا به یاد اختلاف طبقاتی و جار و جنجال سیاست هم میندازد و این جهات بد شیکاگوست. ام من همه آنها را دوست دارم. ما از شر اختلاف طبقاتی روزی راحت خواهم شد و همچنین از شر جار و جنجال سیاست.»(صفحه 118)

جوانک گفت: «همه عمر من در اضطراب و نگرانی گذشته است. از هیچ چیز راضی نیستم. همه چیز دلم را می‌زند. از مردم بیزارم. از برخورد و معاشرت با آنها عقم می‌نشیند. اطمینانی به مردم ندارم. از زندگی آنها، از حرف‌های بی‌معنایشان، از اعتقاداتشان، از دست و پنجه نرم کردنشان با یکدیگر، از همه اینها دلم بهم می‌خورد.»

اشپنگلر گفت: «تمام افراد، در زندگیشان لحظاتی به همین حالات دچار شده‌اند.»

جوانک گفت: «خودم حالم خودم دستم است و خودم را هم تا حدی می‌شناسم. بیکسی، بی‌پشتیبانی، خود را مسئول همه چیز خود دیدن مرا به این حد خسته کرده است. دیگر از خودم و از زندگی بیزار شده‌ام. هیچ چیز به من لذت نمی‌بخشد. مثل اینکه دنیا خراب شده و مردمش دیوانه شده‌اند. این زندگیی که من می‌کنم آن زندگیی که در آرزویش هستم نیست. اصلاً از زندگی هر جورش که باشد بدم آمده. این بدبختی و بیزاری – از فقر نیست. من می‌دانم که مخصوصا حالا می‌توانم کاری برای خودم پیدا کنم. اما از کارفرماهائی که باید برای کار به آنها رجوع کنم بیزارم ... »(صفحه 145)

آگست، رئیس اخوان‌الصفا، به فروشنده گفت: «این زردآلوی ماه مارس است، ایناها، نگاه کنید.»(صفحه 162)

در دلش به مردمی که هفت هزار میل از او دور بودند و قدرش را نشناختند و با او بد کردند نفرین کردو در دل گفت: «آن سگها!»(صفحه 165)

خشمی بود نسبت به دنیا، نسبت به مرض، نسبت به درد، نسبت به تنهائی، نسبت به غربت، نسبت به کام‌های برنیامده آدمی ...(صفحه 167)

البته خطاها و لغزش‌هایی بر سر راه تو موجود است، ممکن است اشتباهات شگفت‌انگیزی بکنی و حتماً هم خواهی کرد ... اهمیتی به اشتباهات خود نده. از اشتباه نترس و از اینکه ممکن است باز هم اشتباه کنی روحیه خود را نباز. به قلبت رجوع کن که قلب پاکی است. جلو برو، پاک باش و لحظه‌ای درنگ نکن. اگر افتادی، اگر دیگران گولت زندند و به دامت انداختند یا خودت خود را با سر به زمین زدی برخیز و از نو شروع کن. هیچ وقت به عقب برنگرد. دقایقی فرا می‌رسد که تو خواهی خندید و چه بسیار که از صمیم قلب گریه هم خواهی کرد. اما این گریه و خنده در زندگی با هم است.(صفحه 179)

این شصت سال اخیر خیلی کتاب خوانده‌ام و نمی‌دانم با این مطالعات کجای دنیا را توانسته‌ام بگیرم. بروید و تماشا بکنید. هر طور دلتان می‌خواهد.(صفحه 181)

سرباز گفت: «نه بس. باور کن، نمرده است.» و لب‌های دختر را بوسید.(صفحه 261)

  • ۱۷ دی ۰۰ ، ۲۰:۴۸
  • سعید ‌‌

 

خداحافظ هنری. آقای ورمولد عذر می‌خواهم که این قدر شما را معطل کردم. باز هم نام خانوادگی را به زبان آورد. ورمولد فکر کرد شاید به خاطر اختلاف ملیت‌شان باشد که او «آقای ورمولد» است و آن طرف «هنری»؛ شاید هم مبلغ نوشته شده‌ی روی چک ارزش دوستی را نداشته باشد.(صفحه 35)

بچگی منشاء عدم اطمینان بود. مسخره‌اش می‌کردند، خیلی هم بی‌رحمانه. برای فراموش کردن آن دوران و عقده‌ی آن دوران می‌بایست ضربه می‌زد، کاری می‌کرد. اما به دلایلی – نه فقط تقوا و پرهیزکاری بلکه شاید نداشتن یک شخصیت محکم – هرگز این کار را نکرده بود. معمولاً می‌گویند کار مدرسه، ساختن روح است با تراش دادن زوایای آن. ورمولد می‌دانست که زوایای روح‌اش هم به نوبه خود مثل تندیس‌ها خوب تراش خورده ولی در نهایت شخصیتی ساخته نشده بود، شاید بتوان گفت مثل تندیس‌های هنری تجسمیِ معاصر یک طرح بی‌شکل به وجود آمده شبیه آن‌هایی که توی موزه‌های هنرهای مدرن به نمایش می‌گذارند.(صفحه 46)

ظالم‌ها هم مثل حکومت‌ها و سلطنت‌ها و قدرت‌ها می‌آیند و می‌روند، اما آوار و خرابه باقی‌می‌گذارند؛ هیچ کدام‌شان ثبات ندارند و همیشگی نیستند.(صفحه 47)

دکتر هاسلبچر بلند شد و رفت، او هیچ وقت مطابق با اصولی که «اخلاقیات» نامیده می‌شود، رفتار نمی‌کرد؛ اصلاً حرف زدن از اصول اخلاقی از محدوده‌ی شغلی یک دکتر خارج است.(صفحه 91)

آدم در جوانی خودش را درگیر مسائل و موضوعات می‌کند. گذشته‌ی هیچ کس کاملاً پاک نیست. آقای ورمولد، اما فکر می‌کردم که دیروز گذشته و این طرز فکر بیش از اندازه خوشبینانه بود. شما و من مثل باقیِ مردم نیستیم، اما اتاقی برای اعتراف نداریم که اشتباهات گذشته‌مان را آن جا دفن کنیم.(صفحه 112)

ولی هم من و هم شما، هر دو، می‌دانیم چیزی به نام دوستیِ یک مرد و یک زن وجود ندارد.(صفحه 136)

سفری با ناامیدی از ایرلند به کوبا و تسلیم در کوبا سرنوشت آن مشروب بود.(صفحه 177)

 

در همان ابتدا بخشی از متونی را که نظرم را جلب کرده بودند ... آوردم ... ماور ما در هاوانا کتاب خیلی جذابی بود و واقعاً ترجمه کتاب هم به نظرم عاری از نقص بود ... انگار که برگردانی صورت نپذیرفته بود ... این را از این جهت بیان می‌کنم که هیچ تعقیدی در متن دیده نمی‌شد و متن روان بود و به راحتی می‌شد کتاب را خواند و داستان را دنبال کرد .. با اینکه مدت تقریباً زیادی طول کشید تا کتاب را بخوانم ولی داستان کتاب فراموش‌نشدنی بود و خواننده را به خودش جلب می‌کرد ... بخشی که خیلی دوست داشتم ارتباط بئاتریس با ورمولد بود ... خیلی رابطه جالبی بود ... آن بخش جذاب بود که خانم جنکینسون از هنری پرسید: اوضاع ورمولد چطوره؟ زن داره یا نه؟ هنری گفت که همسرش فوت شده و یک مرد از کار افتاده است ... خیلی بامزه بود که خانم جنکینسون گفت: هیچ مردی در هیچ زمانی فارغ از عشق نمیشه ... (سانسور کردم ...) در کل خیلی کتاب خواندنی بود ...

خدمت آقا حسین عرض کنم که از آقای شاهرخ گیوا یک مصاحب خواندم که خیلی جذاب بود ... «همان بهتر که مردم کتاب نخوانند»

  • ۰۶ دی ۰۰ ، ۲۰:۲۲
  • سعید ‌‌

 

 

من خواننده حرفه‌ای نیستم و به همین علت هم چندان لذتی از خوانش این کتاب نبردم ... البته گاهی کتاب‌ها را به جهت لذت نمی‌خوانم، همین که بتوانم با دنیای نویسنده و فرهنگ جاری و ساری در اثر نویسنده آشنا بشوم، فرصت را غنمیت می‌شمارم ... در هر صورت در ابتدای خوانش کتاب برخی از عبارات برای خودم جالب توجه بود، از این رو برخی از قطعات را در بخش پایین قرار می‌دهم:

کشیش گفت:

عقل ما نمی‌تواند به اراده خداوند پی ببرد.

اما این حرف را با اعتقاد کامل نزد، زیرا از یک طرف تجربه او را اندکی شکاک کرده بود و از طرف دیگر گرما باعث می‌شد.(صفحه 18)

 

صورت‌حساب را برایم بفرستید.

برای شما یا برای دهداری؟

دهدار به او نگاه کرد؛ اما وقتی در را می‌بست از پشت شبکه گفت:

فرقی نمی‌کند.(صفحه 25)

 

آنا دستش را نگه داشت.

پول داری؟

داماسو با خوش‌خلقی جواب داد:

ثروتمندم. دویست پسو دارم.

آنا رو به دیوار گرداند، یک دسته اسکناس از سینه‌اش بیرون آورد و یک پسو به شوهرش داد.

خورخه نگره‌ته، این را بگیر.(صفحه 27)

 

فریادزنان گفت:

تو!

داماسو احساس کرد که چیزی بی‌پایان به پایان خود رسیده است.(صفحه 64)

 

نمی‌دانم چی شد که از یک جایی به بعد حس کردم که دیگر قطعه خاصی نمی‌بینم و فقط دوست دارم کتاب را بی‌توجه به هر مسئله‌ای بخوانم ... برخی از داستان‌ها هم پایانی نداشت مثل داستان خواب نمیروز سه‌شنبه، داستان با خروج مادر به پایان می‌رسد ... شاید زیبایی داستان هم به پایان بازش بود ... نمی‌دانم ...

نکته جالبی که بنده حس کردم اسامی بود که در داستان‌ها با بازی‌های مختلف تکرار می‌شد و با وجود خوانش صد سال تنهایی مارکز در سال‌های دور، بوئندیا بیش از پیش برای من آشنا بود ...

در هر صورت اگر کتاب بهتری دارید، اول آن کتاب را شروع کنید، اگر آخر آخرا فرصت پیدا کردید، این را هم بخوانید ...

  • ۲۶ آبان ۰۰ ، ۲۰:۲۶
  • سعید ‌‌

این کتاب را در سه الی چهار نشست خواندم. در این ایام که در هر زمان و مکانی صحبت از پول و طُرُق کسبِ پول است و درس هم که می‌خوانی معیار ارزش درس و مشق تو، درآمدزایی آن است. خواندن این سه داستان غنیمتی بود البته که در چشم برهم‌زدنی همه این مفاهیم از یاد می‌رود. سه داستان میلارپا، ابراهیم آقا و گل‌های قرآن و اسکار و بانوی گلی‌پوش در این کتاب جای گرفته بودند و هر سه در یک مسیر در حرکت بودند. به نظرم مفاهیم این سه داستان در جهات مختلفی از دامنه‌ی یک قله قرار گرفته و در نهایت به یک جا منتهی می‌شوند و آن چیزی نیست جز امر متعالی ...

نمی‌دانم چطور می‌شود امر متعالی را تعریف کرد ولی به نظرم چیز غریبی نیست و هر کسی حس نیازی به یک امر متعالی برای درک آرامش دارد ... البته به نظرم ضرورتی ندارد که این معنویت در درون دین جسته بشود و معنویت جدای از دین هم در این قرن همانطور که در کتاب 21 درس برای قرن 21 گفته شده، جای خودش را باز کرده و حتما ضرورت ندارد که در دین خاصی چون بودیسم، اسلام یا مسیحیت به دنبال آن گشت. البته نمی‌دانم بودیسم دین هست یا نه؟ چون هر دینی سه بخش دارد: بخش عقاید، اخلاق و احکام ... و فکر نمی‌کنم بودیسم احکام داشته باشد و بیشتر یک مسیر هست که خود تو باید آن را بپیمایی ... باید بیشتر در موردش بخوانم ...

در هر صورت فقط توانستم بخش‌هایی از کتاب را برش بزنم و حس کردم چندان قطعه خاصی ندارد، بیشتر مضامین هستند که در کتاب موج می‌زنند:

بدی کردن آسان‌تر از نیکوکاری است. ارتکاب بدی سریع است و زحمتی نمی‌خواهد اما همچون کتیرا به جان می‌چسبد و به آسانی پاک نمی‌شود ... (صفحه 27)

جواب درست را زمانی خواهم دانست که چراغ‌ها خاموش شود. (صفحه 48)

  • ۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۴۸
  • سعید ‌‌

 

در پایین قطعاتی از کتاب را قرار می‌دهم:

 

بخشش امری ارادی است اما فراموش کردن امری ارادی نیست. (صفحه 304)

ثروتمندان عادلانه مالیات بپردازند و تهیدستان بیشتر کار کنند. در ایران چنین نصیحتی خریدار ندارد زیرا اغنیا امتیازهای خود را حق طبیعی می‌دانند و فقرا معتقدند که سود کار کردن آنها فقط به جیب بالادستی‌ها می‌رود.

دولت آن است که بی‌خون دل آید به کنار / ورنه با سعی و عمل با جنان این همه نیست (صفحه 313)

جامعه ایران به توطئه از خارج نیاز ندارد، زیرا از این نظر بسیار غنی است. (صفحه 327)

در وجه روانشناختی، وقتی از کودکی به فردی می‌آموزند که «دولِ استعمار» همواره و در همه جا دروغ می‌گویند، و از صداقت بویی نبرده‌اند، طبیعی است که هر موافقتی از سوی آنها حمل بر کلک شود. (صفحه 348)

سناریویِ ازلی مردانی بزرگ که خوار می‌شوند، و بزمچه‌هایی که می‌کوشند پرابهّت به نظر برسند. (صفحه ؟)

فکر ایرانی به احساسش، احساسش به حرفش، و حرفش به عملش ارتباط چندانی ندارد. (صفحه 354)

اول حماسه، بعد فاجعه: معرکه بگیرید؛ وانمود کنید که دارید قدرت‌های بزرگ را به زانو درمی‌آورید؛ رقیبان را به خیانت و دزدی و وطن‌فروشی متهم کنید؛ سطح مطالبات را چنان بالا ببرید که از میان رقیبان کسی نتواند روی دست شما بلند شود. وقت ناکام شدید و همه به نتایجِ حداقل تن دادند، به مظلومیتِ تاریخی پناه ببرید و جهانخواران را مقصّر معرفی کنید. (صفحه 355)

تکرار نام ایران فقط یک معنی دارد: مشکلی پیش آمده و کار از جایی عیب پیدا کرده است. (صفحه ؟)

در چشم بسیاری ناظران اهل فرهنگ‌های دیگر، ایرانی‌ها ملتی‌اند دارای غرور ملّی اما فاقد احساس وطن‌دوستی؛ سرشار از تعصب اما فاقد اصول. (صفحه 364)

از نظر تاریخی، حکومت در این ناحیه یا غاصب است یا جاهل یا هر دو. در نتیجه، مردم ایران با هر حکومتی که بر سر کار باشد قویاً مخالفند زیرا یاد گرفته‌اند که حکومت نتیجه غلبه مستقیم بیگانگان یا توطئه آنها برای استیلاست. (صفحه 368)

گرفتاری احتمالی جامعه ایران نه در حافظه تاریخی، بلکه در ناپیگیریِ رفتاری و فقدان انسجام از نظر جهت حرکت جامعه است. (صفحه 370)

از این رو، در جهان ابتدای هزاره سوم، یک نظریه این است که باید اسلام را از دست مسلمانان، مسلمانان را از دست عرب‌ها، و عرب‌ها را از دست خودشان نجات داد. (صفحه 378)

 

متاسفانه در بخش‌های ابتدایی کتاب چندان فیش‌برداری انجام ندادم، طبیعتا این موارد هم با توجه حساسیت نظری من گردآوری شدند و هر کسی می‌تواند با نگاه خودش به متن حسیاست نشان بدهد ... در مجموع کتابی بود که می‌تواند به هر کسی مسائل جالب توجهی را عرضه کند و هر کسی هم می‌تواند به طور عمیق‌تر نسبت به این مسائل توجه نشان بدهد ... نثر کتاب هم روان بود و چندان دشواری در خوانش کتاب احساس نمی‌شد و شواهد بسیار و جالب توجهی هم در خصوص هر واقعه ارائه می‌داد ... این کتاب باعث شده که به دنبال دیگر آثار محمد قائد هم بروم ...

  • ۰۹ آبان ۰۰ ، ۱۸:۴۵
  • سعید ‌‌

 

“My Sister, the Serial Killer” is a bombshell of a book — sharp, explosive, hilarious. With a deadly aim, Braithwaite lobs jokes, japes and screwball comedy at the reader. Only after you turn the last page do you realize that, as with many brilliant comic writers before her, laughter for Braithwaite is as good for covering up pain as bleach is for masking the smell of blood.

In This Novel, One Sister Is a Nurse. The Other Is a Murderer

 

کلمات، سفیدکننده، دفترچه یادداشت، شعر، جسد، لباس بیمارستان، بیمار، گرما، اینستاگرام، ترافیک، پذیرش، رقص، پدر، چاقو، ای فو، #3، آواز، قرمز، مدرسه، لکه، خانه، استراحت، نقص، پیراهن کوتاه چیندار، ریمل، ارکیده‌ها، رزها، پدر، دستبند، زمان، بیمار، نظافتچی، حمام، پرسش‌ها، خون، پدر، پخمه، پدر، تحقیقات، اتومبیل،‌ قلب، بیمار، فرشته مرگ، تولد، روز تولد، سرپرستار، کُما، بازی، هفده، افسونگر، بیدار، بازار، حافظه، جنون، در خواب، بستنی، راز، دوست، پدر، خانواده، گوسفند، پدر، همسر، شب، خردشده، گوشی، #2: پیتر، اتاق عمل، زخم، بی‌طرفی، صفحه، خواهر، پدر، حقیقت، رفته، #5.

به نظر شما دلیل خاصی دارد که کتاب به فصول مختلف تقسیم شده؟ آیا نمی‌شد خیلی روان داستان تعریف بشود بدون بریده بریده شدن. البته برای خود من این طور داستان‌ها که به فصول مختلف تقسیم می‌شوند خواندنی‌تر هستند و خیلی راحت‌تر می‌توانم مطالب را دنبال کنم.

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۰:۲۷
  • سعید ‌‌

 

اعترافات تکان‌دهنده

 

می‌توانستیم

در صف‌های نان

قرارهای عاشقانه بگذاریم

در فروشگاه‌های بزرگ، قایم‌باشک بازی کنیم

و در کارخانه‌ها شعر بخوانیم

اگر غم نان نبود

اگر دروغ نبود

می‌توانستی صدای مرا از حنجره خودم

بشنوی

و چشم‌هایم را از پنجره‌های دیگران نبینی

 

هفت قطعه شعری که در این کتاب نگاشته شده بود، بیشتر رنگ و بوی حماسی داشت و این اشعار آن هم با این اوزان، چندان لذت شنیداری و خیالی نصیب من نکرد. بیشتر به دلنوشته می‌ماند تا شعر، من بیشتر عبدالملکیان را می‌پسندم. البته باید به این نکته هم اشاره کرد که فضای این دو شاعر با هم متفاوت است ولی به نظرم اثر جذابی نبود. شاید باید بار دیگر بخوانم.

به یاد صحبت‌های مرتضی مردیها افتادم که می‌گفت در دنیای امروز حماسه وجود ندارد بلکه تراژدی حکمفرماست، راست هم می‌گفت همه بازنده‌ایم، برندمون هم بازندست، اگر در زمین بازی برده، در زمین اخلاق باخته ...

  • ۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۲:۰۰
  • سعید ‌‌

 

من پیش از خوانش هر کتاب نقد و نظر دوستان پیرامون کتاب مورد نظر را نگاهی می‌اندازم. بیش از هر چیز به این نکته اشاره شده بود که شخصیت‌های زن داستان وفی، منفعل هستند و اختیاری از خود ندارند. هیچ کاری نمی‌توانند بکنند، اصلا در قید و بند هستند و گرفتار. فقط دارند تحمل می‌کنند و همه چیز را در دل خودشان جمع می‌کنند. به نظرم فرهنگ گذشته ایرانی هم همین بوده و نمیشه انکارش کرد، وقتی به اطرافیان نگاه می‌کنم و به زنان قدیمی فامیل نگاه می‌کنم، می‌بینم که آره تقریبا همشون همینطور بودند و همه چیز را تحمل می‌کردند و با تمام سختی زندگی را ادامه می‌دادند. در این داستانی که از خانم وفی خواندم اصلا متوجه نام شخصیت اصلی داستان نشدم، یعنی شهین بود، مهین بود، شادی بود، شاهین بود، امیر هم بود ولی زن اصلی داستان نبود. یعنی در زندگی ایرانی آن چیزی که هست ولی هیچ وقت دیده نمیشه، زن زندگیه. پای همه چیز هست ولی هیچ کس پاش نیست. این کتاب الان که چک کردم از 53 بخش تشکیل شده، چرا اینو گفتم به خاطر اینکه در بخش‌های آخر احساس خمودگی کردم یعنی خسته شدم از داستان از این هم تحمل و گذشت و صبر ...

  • ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۶
  • سعید ‌‌

 

 

پرندگان پشت بام را دوست دارم

دانه‌هایی را که هر روز برایشان می‌ریزم

در میان آن‌ها

یک پرنده‌ی بی‌معرفت هست

که می‌دانم روزی به آسمان خواهد رفت

و برنمی گردد.

من او را بیشتر دوست دارم

 

***

 

می خواستم بمانم

رفتم

می خواستم بروم

ماندم

نه رفتن مهم بود و نه ماندن

مهم من بودم

که نبودم !

 

***

 

دختران شهر

به روستا فکر می کنند

دختران روستا

در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک

می میرند

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد!

 

از گروس عبدالملکیان دو کتاب به نام‌های سه‌گانه خاورمیانه و حفره‌ها را خواندم. هر دو خواندنی بودند ولی خاورمیانه خواندنی‌تر بود. قطعات بسیار ساده و روان هستند و یک زیبایی بدوی در درون آنها موج می‌زند. آدمی با خواندن برخی از قطعات حس می‌کند شاعر در حال صحبت با اوست و رابطه‌ای صمیمی در حال برقراریست. پیش از این آقای عبدالملکیان را نمی‌شناختم و از طریق بلاگ دلشرم بود که با ایشان آشنا شدم و چنین قطعات زیبا را دریافتم. در حین آشنایی با رسول یونانهم آشنا شدم و امیدوارم هر چه زودتر به سراغ آثار او هم بروم.

  • ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۰
  • سعید ‌‌

من زیاد خوب نمی‌نویسم و ذهن نقادی هم ندارم ولی این کتاب را بفهمی نفهمی دوست داشتم، دوست دارم کتابی که می‌خوانم روان باشد و من را با خودش همراه کند، هی من را از کتاب بیرون پرت نکند و من هی خودم را به کتاب تحمیل نکنم. از این طور کتاب‌ها بدم میاد و حوصلم سر می‌رود. این کتاب سه داستان داشت که دو داستان توسط یک نفر و یک داستان را هم شخص دیگری ترجمه کرده بود. در کل من متوجه امر خاصی در ترجمه‌ها نشدم و خیلی هم خوب بود و دوست داشتم. در پایان داستان سوم شما تازه متوجه می‌شوید که این سه داستان جه ارتباط غریبی با هم داشتند، باز هم روشن نیست و هیه چیز در حالتی از ابهام قرار دارد ولی در کل دوست داشتنی و خواندنی بود و حتی در داستان دوم هیچ اسمی از کسی برده نمی‌شد و شخصیت‌ها تنها با نام رنگ‌ها شناخته می‌شدند. برای خودم جالب بود و اخیرا هم با سبک نگارش پست مدرن آشنا شدم. البته پیش از این پست مدرن را در فلسفه دریافته بود و یکی از ممیزه‌های اساسی این اندیشه، به زمین زدن عقل و آگاهی و دانای کل هست که به خوبی در این داستان‌ها به نمایش گذاشته شده و آدمی پیوسته در حیرت هست و نکته دیگر نبود یک روایت کل و نبود یک دانای کل هست. به نظرم نویسنده تلاشی برای انجام این امور ندارد و واقعا زندگی در این دنیا هست که آدمی را با نحوه زندگی مواجه می‌کند. در این داستان مرز خیال و واقعیت در هم شکسته شده و آدمی نمی‌تواند این تصاویر خیالی فرد هست و فرد دچار اسکیزو هست یا نه؟ هیچ نمی‌دانم چه خواهد شد! باید خواند و ادامه داد تا دریافت که چه خواهد شد. البته داستان چندان پایان خاصی نداشت که بخواهد شما را متعجب کند و تنها ارتباط داستان‌ها در انتها بود که برای من بسیار غافلگیر کننده بود.

 

  • ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۴۳
  • سعید ‌‌

این کتاب در حین آشنایی با کتاب آداب بی‌قراری مورد توجه من قرار گرفت. یعنی به علت در دسترس نبودن آن کتاب، این کتاب را شروع کردم و چندان هم پشیمان از این سرنوشت نیستم. با وجود اینکه می‌دانم سرنوشت برای ما بد نوشت. کتاب در مورد سردرگمی و آشفته حالی یک انسانه، انسانی که زمانی آرزو و رویاهایی داشته و برای آن می‌جنگیده. البته در حین جنگ هم کم آورده و از خیلی از تفکرات گذشته و پا روی آنها گذاشته. حالا بعد از سال‌ها زندگی و کسب جاه و مقام و ثروت، دیگر چیزی برای ادامه دادن ندارد. به عیاشی رو می‌آورد ولی این دوای دردش نیست و نمی‌تواند درمانش کند. پزشک‌ها هم جوابش کردند و گفتند که دوای درد تو دست خودته. نمی‌دانم آدم چطور به این نقطه می‌رسد. البته خود من هم برخی مواقع از همه چیز زندگی خسته می‌شوم ولی به خاطر خانواده، شاید هم این یک بهانه هست ولی در هر صورت ادامه می‌دهم. روم نمیشه بگم نمی‌توانم و کم آوردم. طبیعتا در زندگی هر فردی شکست‌هایی وجود دارد و همین شکست‌هاست که آدم را زمین می‌زند. البته در این داستان عمر شکستی نخورده، یک دفعه حالی به حالی میشه و از همه چیز و همه کس بدش میاد. آخه چطور شد؟ چی شد؟ چرا اینطوری شد؟ واقا خودم هم نمی‌دانم؟ به نظرم باید عمر خودکشی می‌کرد و خودش را راحت می‌کرد از این زندگی پست. بهتر از این کثافت‌کاری بود که راه انداخته بود. چرا خودکشی نکرد؟ نمی‌دانم. این بخش از داستان برای من قابل هضم نیست. چرا خودکشی نکرد؟ حقیقتش داستان سرراستی بود، چندان سختی در خوانش داستان نبود، تصاویر هم تصاویر خوبی بودند یعنی به آدم مجال تصویرسازی و خیال‌پردازی را می‌دادند. ای کاش می‌شد چند سفری به کشورهای مختلف از جمله مصر می‌کردم. نمی‌دانم میشه یا نه و به نظرم سفری دیدنی باشد. اسکندریه و ...

مصطفی خندید و گفت: و چون در روزگار ما وحی و الهامی در کار نیست، امثال تو چاره‌ای جز گدایی ندارند!

  • ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۲۲
  • سعید ‌‌

این کتاب را به طور کاملا اتفاقی پیدا کردم و متاسفم از اینکه این نویسنده یعنی خانم فریبا وفی را نمی‌شناختم. کتاب خواندنی بود و حس خوبی به من داد. سرراست و روان نوشته شده بود البته در بعضی از مواقع، اگر حواست نبود شاید گفتگوی میان شخصیت‌ها را از دست می‌دادی و به درستی متوجه نمی‌شدی که کدام یک در حال صحبت هستند. به نظرم این کتاب قابلیت صوتی شدن را ندارد با وجود اینکه لحن گوینده می‌تواند کمک شایانی به دریافت حس داستان کند ولی خوب گاهی با یک حواس پرتی سیر داستان از دست می‌رود.

در میان شخصیت‌های داستان، شعله را بیش از همه دوست داشتم و به نظرم خیلی حسش درآمده بود. مرد آرام هم بد نبود و حسی که به شیوا داشت با وجود ابهام‌افکنی‌های نویسنده، خالی از لطف نبود. در میان نقدهایی که به خانم وفی وارد کردند، بیان کردند که ایشان زنان منفعلی را به تصویر کشیدند در حالی که چندان هم از نظر من این نقد وارد نیست و زنانی که در داستان حضور دارند، در حال تلاش هستند ولی خوب گاهی کم میاورند. زندگی خیلی سخته و زنان هم در ایران حجم عظیمی از مشکلات را به دوش می‌کشند و طبیعی هست که مقداری خسته و فرسوده بشوند.

  • ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۰
  • سعید ‌‌