شب‌نامه

به قول روژین: مجالی برای فرار از خود سانسوری ، تلخندی به زندگی و همدلی صادقانه

شب‌نامه

به قول روژین: مجالی برای فرار از خود سانسوری ، تلخندی به زندگی و همدلی صادقانه

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

من پیش از خوانش هر کتاب نقد و نظر دوستان پیرامون کتاب مورد نظر را نگاهی می‌اندازم. بیش از هر چیز به این نکته اشاره شده بود که شخصیت‌های زن داستان وفی، منفعل هستند و اختیاری از خود ندارند. هیچ کاری نمی‌توانند بکنند، اصلا در قید و بند هستند و گرفتار. فقط دارند تحمل می‌کنند و همه چیز را در دل خودشان جمع می‌کنند. به نظرم فرهنگ گذشته ایرانی هم همین بوده و نمیشه انکارش کرد، وقتی به اطرافیان نگاه می‌کنم و به زنان قدیمی فامیل نگاه می‌کنم، می‌بینم که آره تقریبا همشون همینطور بودند و همه چیز را تحمل می‌کردند و با تمام سختی زندگی را ادامه می‌دادند. در این داستانی که از خانم وفی خواندم اصلا متوجه نام شخصیت اصلی داستان نشدم، یعنی شهین بود، مهین بود، شادی بود، شاهین بود، امیر هم بود ولی زن اصلی داستان نبود. یعنی در زندگی ایرانی آن چیزی که هست ولی هیچ وقت دیده نمیشه، زن زندگیه. پای همه چیز هست ولی هیچ کس پاش نیست. این کتاب الان که چک کردم از 53 بخش تشکیل شده، چرا اینو گفتم به خاطر اینکه در بخش‌های آخر احساس خمودگی کردم یعنی خسته شدم از داستان از این هم تحمل و گذشت و صبر ...

  • ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۶
  • سعید ‌‌

 

 

پرندگان پشت بام را دوست دارم

دانه‌هایی را که هر روز برایشان می‌ریزم

در میان آن‌ها

یک پرنده‌ی بی‌معرفت هست

که می‌دانم روزی به آسمان خواهد رفت

و برنمی گردد.

من او را بیشتر دوست دارم

 

***

 

می خواستم بمانم

رفتم

می خواستم بروم

ماندم

نه رفتن مهم بود و نه ماندن

مهم من بودم

که نبودم !

 

***

 

دختران شهر

به روستا فکر می کنند

دختران روستا

در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک

می میرند

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد!

 

از گروس عبدالملکیان دو کتاب به نام‌های سه‌گانه خاورمیانه و حفره‌ها را خواندم. هر دو خواندنی بودند ولی خاورمیانه خواندنی‌تر بود. قطعات بسیار ساده و روان هستند و یک زیبایی بدوی در درون آنها موج می‌زند. آدمی با خواندن برخی از قطعات حس می‌کند شاعر در حال صحبت با اوست و رابطه‌ای صمیمی در حال برقراریست. پیش از این آقای عبدالملکیان را نمی‌شناختم و از طریق بلاگ دلشرم بود که با ایشان آشنا شدم و چنین قطعات زیبا را دریافتم. در حین آشنایی با رسول یونانهم آشنا شدم و امیدوارم هر چه زودتر به سراغ آثار او هم بروم.

  • ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۰
  • سعید ‌‌

من زیاد خوب نمی‌نویسم و ذهن نقادی هم ندارم ولی این کتاب را بفهمی نفهمی دوست داشتم، دوست دارم کتابی که می‌خوانم روان باشد و من را با خودش همراه کند، هی من را از کتاب بیرون پرت نکند و من هی خودم را به کتاب تحمیل نکنم. از این طور کتاب‌ها بدم میاد و حوصلم سر می‌رود. این کتاب سه داستان داشت که دو داستان توسط یک نفر و یک داستان را هم شخص دیگری ترجمه کرده بود. در کل من متوجه امر خاصی در ترجمه‌ها نشدم و خیلی هم خوب بود و دوست داشتم. در پایان داستان سوم شما تازه متوجه می‌شوید که این سه داستان جه ارتباط غریبی با هم داشتند، باز هم روشن نیست و هیه چیز در حالتی از ابهام قرار دارد ولی در کل دوست داشتنی و خواندنی بود و حتی در داستان دوم هیچ اسمی از کسی برده نمی‌شد و شخصیت‌ها تنها با نام رنگ‌ها شناخته می‌شدند. برای خودم جالب بود و اخیرا هم با سبک نگارش پست مدرن آشنا شدم. البته پیش از این پست مدرن را در فلسفه دریافته بود و یکی از ممیزه‌های اساسی این اندیشه، به زمین زدن عقل و آگاهی و دانای کل هست که به خوبی در این داستان‌ها به نمایش گذاشته شده و آدمی پیوسته در حیرت هست و نکته دیگر نبود یک روایت کل و نبود یک دانای کل هست. به نظرم نویسنده تلاشی برای انجام این امور ندارد و واقعا زندگی در این دنیا هست که آدمی را با نحوه زندگی مواجه می‌کند. در این داستان مرز خیال و واقعیت در هم شکسته شده و آدمی نمی‌تواند این تصاویر خیالی فرد هست و فرد دچار اسکیزو هست یا نه؟ هیچ نمی‌دانم چه خواهد شد! باید خواند و ادامه داد تا دریافت که چه خواهد شد. البته داستان چندان پایان خاصی نداشت که بخواهد شما را متعجب کند و تنها ارتباط داستان‌ها در انتها بود که برای من بسیار غافلگیر کننده بود.

 

  • ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۴۳
  • سعید ‌‌

این کتاب در حین آشنایی با کتاب آداب بی‌قراری مورد توجه من قرار گرفت. یعنی به علت در دسترس نبودن آن کتاب، این کتاب را شروع کردم و چندان هم پشیمان از این سرنوشت نیستم. با وجود اینکه می‌دانم سرنوشت برای ما بد نوشت. کتاب در مورد سردرگمی و آشفته حالی یک انسانه، انسانی که زمانی آرزو و رویاهایی داشته و برای آن می‌جنگیده. البته در حین جنگ هم کم آورده و از خیلی از تفکرات گذشته و پا روی آنها گذاشته. حالا بعد از سال‌ها زندگی و کسب جاه و مقام و ثروت، دیگر چیزی برای ادامه دادن ندارد. به عیاشی رو می‌آورد ولی این دوای دردش نیست و نمی‌تواند درمانش کند. پزشک‌ها هم جوابش کردند و گفتند که دوای درد تو دست خودته. نمی‌دانم آدم چطور به این نقطه می‌رسد. البته خود من هم برخی مواقع از همه چیز زندگی خسته می‌شوم ولی به خاطر خانواده، شاید هم این یک بهانه هست ولی در هر صورت ادامه می‌دهم. روم نمیشه بگم نمی‌توانم و کم آوردم. طبیعتا در زندگی هر فردی شکست‌هایی وجود دارد و همین شکست‌هاست که آدم را زمین می‌زند. البته در این داستان عمر شکستی نخورده، یک دفعه حالی به حالی میشه و از همه چیز و همه کس بدش میاد. آخه چطور شد؟ چی شد؟ چرا اینطوری شد؟ واقا خودم هم نمی‌دانم؟ به نظرم باید عمر خودکشی می‌کرد و خودش را راحت می‌کرد از این زندگی پست. بهتر از این کثافت‌کاری بود که راه انداخته بود. چرا خودکشی نکرد؟ نمی‌دانم. این بخش از داستان برای من قابل هضم نیست. چرا خودکشی نکرد؟ حقیقتش داستان سرراستی بود، چندان سختی در خوانش داستان نبود، تصاویر هم تصاویر خوبی بودند یعنی به آدم مجال تصویرسازی و خیال‌پردازی را می‌دادند. ای کاش می‌شد چند سفری به کشورهای مختلف از جمله مصر می‌کردم. نمی‌دانم میشه یا نه و به نظرم سفری دیدنی باشد. اسکندریه و ...

مصطفی خندید و گفت: و چون در روزگار ما وحی و الهامی در کار نیست، امثال تو چاره‌ای جز گدایی ندارند!

  • ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۲۲
  • سعید ‌‌

این کتاب را به طور کاملا اتفاقی پیدا کردم و متاسفم از اینکه این نویسنده یعنی خانم فریبا وفی را نمی‌شناختم. کتاب خواندنی بود و حس خوبی به من داد. سرراست و روان نوشته شده بود البته در بعضی از مواقع، اگر حواست نبود شاید گفتگوی میان شخصیت‌ها را از دست می‌دادی و به درستی متوجه نمی‌شدی که کدام یک در حال صحبت هستند. به نظرم این کتاب قابلیت صوتی شدن را ندارد با وجود اینکه لحن گوینده می‌تواند کمک شایانی به دریافت حس داستان کند ولی خوب گاهی با یک حواس پرتی سیر داستان از دست می‌رود.

در میان شخصیت‌های داستان، شعله را بیش از همه دوست داشتم و به نظرم خیلی حسش درآمده بود. مرد آرام هم بد نبود و حسی که به شیوا داشت با وجود ابهام‌افکنی‌های نویسنده، خالی از لطف نبود. در میان نقدهایی که به خانم وفی وارد کردند، بیان کردند که ایشان زنان منفعلی را به تصویر کشیدند در حالی که چندان هم از نظر من این نقد وارد نیست و زنانی که در داستان حضور دارند، در حال تلاش هستند ولی خوب گاهی کم میاورند. زندگی خیلی سخته و زنان هم در ایران حجم عظیمی از مشکلات را به دوش می‌کشند و طبیعی هست که مقداری خسته و فرسوده بشوند.

  • ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۰
  • سعید ‌‌