شب‌نامه

به قول روژین: مجالی برای فرار از خود سانسوری ، تلخندی به زندگی و همدلی صادقانه

شب‌نامه

به قول روژین: مجالی برای فرار از خود سانسوری ، تلخندی به زندگی و همدلی صادقانه

۳ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

خوانش این کتاب به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود ...

خیلی ... خیلی ... خیلی ... خوب بود ... لذت بردم ... به شدت لذت بردم ... داستان بسیار جذابی بود ... اگر بخواهم اقرار کنم و کمی اغراق ... داستانش شبیه بلاهت‌های زندگی من بود ... خیلی راحت نوشته بود ... در فصل ده خیلی راحت نوشته بود که: امروز کار خاصی نکردیم ... چیزی هم برای گفتن نداریم ...

من که چندان کتاب زیادی نخواندم، پیمان خاکسار مترجم شناخته شده‌ای بود ... در همان لحظه اول ترغیب به خواندن شدم ... به نظرم در بر خی از موارد سانسور صورت پذیرفته بود ... البته با همه این موارد، کار خوب از آب درآمده بود ... اوایل به خودم می‌گفتم که داستان جمله قصاری ندارد ... یک سری فحش‌های چارواداری ... همین ... بعد ادامه دادم و دیدم که نه بابا ... طرف فیلسوفیه برای خودش ... کارش درسته ... لذت و بردم و هی یادداشت‌برداری کردم ... آقای حسین لذت بردیم ... یک مفهوم انتظار هم در داستان شگل گرفته بود که برای خودم جذاب بود و کش و قوس جالبی داشت ... به یاد در انتظار گودو ... از ترجمه نباید گذشت ... اصلاً حس ترجمه نداشت و به نظرم بیرون نمی‌زد ... ولی امیدوارم یک روز متن انگلیسی این داستان را بخوانم ...

بریم سراغ یادداشت‌ها:

ولی دست‌هام چه کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همین‌طور ذهنم را.(صفحه 16)

دو تا مگس دیدم که از پشت به هم چسبیده بودند. تصمیم گرفتم به خانم مرگ زنگ بزنم.(صفحه 22)

از این بخش بگذرید. تمام شبانه‌روز هیچ‌کاری نکردم که ارزش گفتن داشته باشد.(صفحه 38)

زندگی آدم را فرسوده می‌کند، نحیف می‌کند.(صفحه )

و حالا همان‌طور که گفتم صبح روز بعد است و من در دفترم هستم. احساس بی‌فایده بودن می‌کردم. به هیچ دردی نمی‌خوردم. یک میلیارد زن آن بیرون راه می‌رفتند و حتا یکی‌شان هم حاضر نبود بیاید و در دفترم را بزند. آخر چرا؟ من یک بازنده‌ی مادرزاد بودم. کارآگاهی بودم که از پس حل کردن هیچ‌چیز برنمی‌آمدم.(صفحه 57)

پدرم به من گفته بود که من احتمالاً همیشه شکست خواهم خورد. خودش هم یک بازنده‌ی مادرزاد بود. کار از بیخ ایراد داشت.(صفحه 84)

«تو به عنوان کارآگاه سه تا چیز کم داری.»

«مثلاً؟»

«انگیزه، مسیر و هدف.»(صفحه 85)

بدم می‌آمد ک هخودم را در آینه تماشا کنم، ولی نگاه کردم. افسردگی دیدم و شکست.(صفحه 88)

سرنوشت همه‌ی ما همین بود که کارهای حقیر کثیف‌مان را ادامه بدهیم. بخوریم، بگوزیم و بخارانیم و لبخند بزنیم و در روزهای تعطیل مهمان دعوت کنیم.(صفحه 88)

با خودم خلوت کرده بودم، تنها ماندن با خود مرخرفم بهتر از بودن یا بک نفر دیگر بود. هر کسی که باشد. همه‌شان آن بیرون دارند حقه‌های حقیر سر همدیگر سوار می‌کنند و کله‌معلق می‌زنند. پتو را تا گردنم بالا کشیدم و صبر کردم.(صفحه 89)

مردم تمام عمرشان انتشار می‌کشیدند. انتظار می‌کشیدند که زندگی کنند، انتظار می‌کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می‌کشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می‌ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف‌های درازتر می‌رفتند. صبر می‌کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می‌کردی تا بیدار شوی. انتظار می‌کشیدی که ازدواج کنی .و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می‌شدی. منتظر باران می‌شدی و بعد هم صبر می‌کردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می‌شدی و وقتی سیر می‌شدی باز هم صبر می‌کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان‌پزشک با بقیه‌ی روانی‌ها انتظار می‌کشیدی و نمی‌دانستی آیا تو هم جزء آن‌ها هستی یا نه.(صفحه 98)

بازی با مفهوم انتظار در بخش 25 ...

زندگی علاوه‌بر پوچ بودن، خرحمالی مطلق هم بود. فکر کن در عمرت چندبار شورتت را پایت کرده‌ای. وحشتناک بود، نفرت‌انگیز بود، حماقت محض بود.(صفحه 107)

«یا عیسی مسیح، اول خانم مرگ و حالا هم تو، تمام کاری که شما خانم‌ها بلدید اینه که منو تهدید به مرگ کنید. خب شاید در این مورد حرفی برای گفتن داشته باشم!»(صفحه 120)

آدم‌ها وابسته می‌شوند. وقتی بند نافشان را می‌برند به چیزهایی دیگر وابسته می‌شوند. نور، صدا، سکس، پول، سراب، مادر، خودارضایی، جنایت و بدحالی دوشنبه‌صبح‌ها.(صفحه 132)

دو زن یعنی دردسر دو برابر. حالا هم دو طرفم دردسر داشتم. وسط انبر بودم. کارم ساخته بود. زن دوم جینی نیترو بود.(صفحه 143)

چرا من از آن آدم‌ها نیستم که شب‌ها فقط می‌نشینند و بیس‌بال تماشا می‌کنند؟ چی می‌شد اگر فکر و ذکرم نتیجه بازی بود؟ چرا نمی‌شد آشپز باشم و تخم مرغ سرخ کنم و بی‌خیال همه‌چیز باشم؟ چی می‌شد اگر مگسی بودم روی مچ دست یک آدم؟ چرا نمی‌توانستم خروسی باشم در حال دانه چیدن در یک مرغ‌دانی؟ این‌جوری؟(صفحه 144)

«چه‌طوریه که آدم چاق و بدترکیبی مثل تو این‌قدر فعالیت داره؟»

«به خاطر سرشیریه که تو کلوچه‌مه. حالا بزن به چاک.»

گفت: «قرار نشد بی‌ادب بشی رفیق.»(صفحه 146)

«زمین، دود، جنایت، هوای مسموم، آب مسموم، غذای مسموم، نفرت، نومیدی. همه چیز. تنها چیز زیبای زمین حیواناتشن که اون‌ها هم دارن قتل عام می‌شن. همه‌شوم به زودی نابود می‌شن، به جز موش‌های دست‌آموز و اسب‌های مسابقه. خیلی ناراحت‌کننده‌ست، تعجب نداره که تو این‌قدر مشروب می‌خوری.»(صفحه 147)

باز هم افسردگی سراغم آمده بود. ... تمام غم دنیا در دلم ریخته و روی صندلی نشسته‌ام و لیوان پنجم هم کنار دستم است. تلویزیون را روشن نکردم. به این نتیجه رسیده‌ام که وقتی حال آدم بد است این حرام‌زاده فقط حال آدم را بدتر می‌کند. یک مشت چهره‌ی خالی از روح که پشت سر هم می‌آیند و می‌روند و تمامی هم ندارند. احمق پشت احمق، احمق‌هایی که بعضاً مشهور هم هستند.(صفحه 164)

پدرم به من گفته بود برو سراغ جایی که اول بهت پول می‌دهند و بعد امید این که می‌توانی پول را برگردانی. این یعنی بانکداری و بیمه. آن چیزی را که واقعی است ازشان بگیر و به جایش یک تکه کاغذ تحویل‌شان بده. پول‌شان را خرج کن. باز هم خواهد رسید. دو چیز محرک آن‌هاست. طمع و ترس یک چیز محرک توست: فرصت. به نظر نصیحت خوبی می‌رسید.(صفحه 165)

مستر یا وایزا؟

ویزا.

شماره و تاریخ انقضاش رو به من بگید. همچنین، آدرس، شماره‌ی تماس، شماره‌ی امنیت اجتماعی و شماره‌ی گواهینامه.

هی از کجا بدونم که از این اطلاعات به نفع خودت استفاده نمی‌کنی؟

منظورم اینه که ممکنه بخوای از این اطلاعات بهره‌برداری شخصی کنی.

هی آقا، مگه نمی‌خوای با کیتی حرف یزنی؟

...

ما تو تلویزیون آگهی پخش می‌کنیم. دو ساله که تو این حرفه هستیم.

خیله‌خب، بذار از جیبم درشون بیارم.

...

اطلاعات را بهش دادم. وقتی که داشتند از کارت اعتباری‌ام برداشت می‌کردند مکثی طولانی برقرار شد.(صفحه 166 و 167)

آقای بلان شما یکی از برندگان قرعه‌کشی جوایز ما هستید. جایزه‌ی شما می‌تونه یک دشتگاه تلویزیون، یک سفر به سومالی، پنج هزار دلار یا یک عدد چتر تاشو باشه. ما یه اتاق به همراه صبحانه‌ی مجانی هم براتون در نظر گرفته‌ایم. کاری که باید بکنید اینه که در یکی از سمینارهای ما شرکت کنید. ما در این سمینار به شما تعداد بی‌شماری املاک ارزشمند پیشنهاد می‌دیم ...

گفتم: هی آقا.

بله آقا.

خر خدوتی!

گوشی را گذاشتم به تلفن خیره شدم. وسیله‌ی لعنتی ولی برای تلفن کردن به پلیس لازم بود از کجا معلوم.(صفحه 169 و 170)

در پایان به این نکته باید اشاره کنم که چرا برخی از کتاب‌ها نزد من برچسب فوق‌العاده می‌گیرند؟ به نظرم خودم، به این جهت که من بیشتر درگیر داستان هستم و خیلی زیاد بر روی تکنیک‌های نویسندگی تمرکز نمی‌کنم ... همانطور که خود شما هم می‌دانید تکنیک‌های نویسندگی نقش مهمی در داستان دارند ولی من درگیر این تکنیک‌ها نیستم و داستان به من انگیزه خوانش می‌دهد ... البته گاهی بسیار خوشحال هستم که چندان درگیر این موضوع نیستم و به عبارتی خوشحالم که نمی‌دانم ... خوشحالم که به این تکنیک‌ها آگاهی ندارم ... به عبارتی خوبه که در نادانی غوطه‌ورم ... چراکه تجربه به من ثابت کرده، دانستن مردن است ... پس همان بهتر که ندانم ... نیاز دیدم این موارد را قید کنم ... البته در اینجا رابطه کشش و جذابیت داستان و تکنیک‌های مورد استفاده نویسنده هم باید بررسی بشود که این امر را به حاج حسین واگذار می‌کنیم ...

در تجربه خودم، من چندان داستان‌ها و فیلم‌های تودرتو را دوست ندارم ... مثلاً جاده مالهالند ... خیلی جذاب نبود ... خسته شدم ... یا ماگنولیا ... چی بود ... یکی بیاد توضیح بدهد ... بابا تو حرف داری؟ خوب بیا ساده بگو ... البته البته من هم گاهی در نگارش به دلیل عدم توانایی و خودسانسوری قادر به بیان مطلبم نیستم و به برخی از رویه‌ها روی می‌آورم ... یعنی چی؟ مثلاً بیست بار می‌نویسم خسته شدم ... خسته شدم ...

  • ۲۲ دی ۰۰ ، ۱۵:۵۸
  • سعید ‌‌

یک کتاب خواندنی ... واقعاً لذت‌بخش بود ... به نظرم در این دنیای چرک، خواندن چنین کتاب‌هایی بسیار لذت‌بخشه ... آدم مقداری به آینده پیش روی خودش و انسان‌های اطرافش امیدوار میشه ... در اکثر بخش‌های داستان این حس در من برانگیخته می‌شد که ای کاش من هم در ایثاکا زندگی می‌کردم ... در کنار هومر، یولیسیس، بث، ماری و کتی ... و اشپنگلر ... چقدر داشتن یک دوست مثل اشپنگلر خوبه ... آدمی که قضاوت نمی‌کنه و فقط همدلی می‌کنه ... خیلی خوبه ... داستان جذاب بود البته دیدن فیلم ایثاکا موجب شده بود که تصویرسازی‌های من بر اساس فیلم باشد و موجب شده بود که تصویرسازی‌های من بسیار محدود بشود ... خواندن و تصویر ساختن یک چیز دیگه هست ... در خصوص ترجمه برخی مواقع واقعاً ترجمه را نمی‌پسندیدم ... یعنی حس می‌کردم با فرهنگ امروز ما سازگار نیست ... البته گاهی هم واژه‌هایی به کار برده شده بود که ایرانی بود ... یعنی در فرهنگ آمریکایی جای نمی‌گرفت ... (لازم به ذکر است که من خودم قادر به ترجمه چهار کلمه هم نیستم ...) خیلی جملات قشنگی داشت ... واقعاً خیلی حس خوبی به آدم می‌داد ولی فقط مشکلی که دارد این هست که آدم خیلی فراموشکاره ... این جملاتی که آوردم، شاید ناب نباشند ولی من روی این جملات حس داشتم ...

در دوره زندگی خود واقعاً زندگی کنید تا در مدت کوتاهی که در این جهان هستید به غم دنیا نیفزائید، بلکه با لبخند به حیات، به شادی بی‌پایان زندگی چیزی بیفزائید.(صفحه 17)

آقای گروگن با دهان پر از خامه نارگیل ادامه داد: «احساس می‌کنی که این دنیا بعد از جنگ دنیای بهتری می‌شود؟»

هومر لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «بله آقا»

آقای گروگن گفت: «خامه نارگیل دوست داری؟»

بله آقا.(صفحه 28)

مادرش گفت: «بیاد داشته باش باید از هر چیز که داری به دیگران هم ببخشی، حتی اگر احمقانه ببخشی، حتی اگر آدم ولخرجی به نظر بیائی. آدم باید به هر کسی که در زندگی روبرو می‌شود چیزی ببخشد. در این صورت هیچ کس نمی‌تواند کلاه بر سر آدم بگذارد. زیرا اگر به دزد هم چیزی بدهی او دیگر از تو نخواهد دزدید و هر چه بیشتر بدهی بیشتر خواهی داشت.»(صفحه 33)

آقای گروگن گفت: «نه، بی‌اهمیت‌ترین تلگرافهاست. تلگراف تجارتی است. راجع به شاهی را صنار کردن است. نامه شبانه است. لازم نیست آن را همین امشب برسانی. هیچ مهم نیست. چیزی که مهم است این است که من بیدار باشم و تلگراف را دریافت دارم.» یولیسیس گفت: «هیچ وقت نرو. پاپا رفت و برنگشت، مارکوس هم رفت. هومر تو دیگر نرو.»(صفحه 49)

حالا به میدان ورزش برو و در مسابقه دو 220 یاردی با هوبرت دست و پنجه نرم کن. اگر وقت نیست که لباس ورزش بپوشی، با همین لباسها بدو و هر چند همه به تو بخندند، به خنده آنها اهمیت نده. این خنده‌ها را بارها در مبارزه زندگی، پیش از اینکه خیلی جلو بروی، خواهی شنید. و نه فقط خنده همنوعان خود را خواهی شنید بلکه خنده تمسخرآمیز اشیا را هم به گوش خواهی شنید که سعی خواهند داشت ترا آشفته سازند و از جلو رفتن باز دارند. اما من می‌دانم که تو اعتنایی به این خنده‌ها نخواهی کرد.(صفحه 81)

دختری بود محجوب، خسته، زیبا، بیسر و صدا و تنها بیکس می‌نمود.

لحظه‌ای تامل کرد و بعد گونه او را بوسید. و پیش از اینکه از کنار او دور شود تنها حرفی را که می‌توانست بزند در گوش او زمزمه کرد: «تو زیباترین دختران این جهانی!»(صفحه 104)

اشپنگلر گفت: «صد و بیست و نه تا؟ این ماه کار و بار ما خیلی عالی است» خم شد و پیرزن را بوسید.

خانم براکینگتوت گفت: «توم چه می‌کنی؟»

اشپنگلر گفت: «بی‌لطفی نکنید، من همان روز اولی که به اینجا آمدم و شما را دیدم می‌خواستم این کار را بکنیم. یادتان است؟ بیست سال پیش بود. و شما روز بروز زیباتر می‌شوید.»

پیرزن گفت: «توم چه حرف‌ها می‌زنی! خوب نیست زن پیری را دست بیندازی.»

اشپنگلر گفت: «زن پیر! شما که پیر نیستید.»(صفحه 105)

«عزیزم. دلباخته توام، جایت یک دنیا نزد من خالی. همیشه به یادت هستم. کاغذ بنویس. از کت بافتگی متشکرم. اکنون واقعاً دارم اقتصاد سیاسی را یاد می‌گیرم. بزودی به جبهه خواهم رفت. یادت نرود یکشنبه کلیسا بروی و به من دعا کنی. حالم خوش است و ترا می‌پرستم – نورمان.»(صفحه 115)

نره غول گفت: «به نظر من بیرق آمریکا هر کس را به یاد نزدیک‌ترین و گرانبهاترین چیزی که دارد میندازد. مرا به یاد شیکاگو و هر چه در آن است، اعم از خوب یا بد میندازد. مرا به یاد خانواده‌ام و نامزدم میندازد. اینها خوبیهای شیکاگوست. اما مرا به یاد اختلاف طبقاتی و جار و جنجال سیاست هم میندازد و این جهات بد شیکاگوست. ام من همه آنها را دوست دارم. ما از شر اختلاف طبقاتی روزی راحت خواهم شد و همچنین از شر جار و جنجال سیاست.»(صفحه 118)

جوانک گفت: «همه عمر من در اضطراب و نگرانی گذشته است. از هیچ چیز راضی نیستم. همه چیز دلم را می‌زند. از مردم بیزارم. از برخورد و معاشرت با آنها عقم می‌نشیند. اطمینانی به مردم ندارم. از زندگی آنها، از حرف‌های بی‌معنایشان، از اعتقاداتشان، از دست و پنجه نرم کردنشان با یکدیگر، از همه اینها دلم بهم می‌خورد.»

اشپنگلر گفت: «تمام افراد، در زندگیشان لحظاتی به همین حالات دچار شده‌اند.»

جوانک گفت: «خودم حالم خودم دستم است و خودم را هم تا حدی می‌شناسم. بیکسی، بی‌پشتیبانی، خود را مسئول همه چیز خود دیدن مرا به این حد خسته کرده است. دیگر از خودم و از زندگی بیزار شده‌ام. هیچ چیز به من لذت نمی‌بخشد. مثل اینکه دنیا خراب شده و مردمش دیوانه شده‌اند. این زندگیی که من می‌کنم آن زندگیی که در آرزویش هستم نیست. اصلاً از زندگی هر جورش که باشد بدم آمده. این بدبختی و بیزاری – از فقر نیست. من می‌دانم که مخصوصا حالا می‌توانم کاری برای خودم پیدا کنم. اما از کارفرماهائی که باید برای کار به آنها رجوع کنم بیزارم ... »(صفحه 145)

آگست، رئیس اخوان‌الصفا، به فروشنده گفت: «این زردآلوی ماه مارس است، ایناها، نگاه کنید.»(صفحه 162)

در دلش به مردمی که هفت هزار میل از او دور بودند و قدرش را نشناختند و با او بد کردند نفرین کردو در دل گفت: «آن سگها!»(صفحه 165)

خشمی بود نسبت به دنیا، نسبت به مرض، نسبت به درد، نسبت به تنهائی، نسبت به غربت، نسبت به کام‌های برنیامده آدمی ...(صفحه 167)

البته خطاها و لغزش‌هایی بر سر راه تو موجود است، ممکن است اشتباهات شگفت‌انگیزی بکنی و حتماً هم خواهی کرد ... اهمیتی به اشتباهات خود نده. از اشتباه نترس و از اینکه ممکن است باز هم اشتباه کنی روحیه خود را نباز. به قلبت رجوع کن که قلب پاکی است. جلو برو، پاک باش و لحظه‌ای درنگ نکن. اگر افتادی، اگر دیگران گولت زندند و به دامت انداختند یا خودت خود را با سر به زمین زدی برخیز و از نو شروع کن. هیچ وقت به عقب برنگرد. دقایقی فرا می‌رسد که تو خواهی خندید و چه بسیار که از صمیم قلب گریه هم خواهی کرد. اما این گریه و خنده در زندگی با هم است.(صفحه 179)

این شصت سال اخیر خیلی کتاب خوانده‌ام و نمی‌دانم با این مطالعات کجای دنیا را توانسته‌ام بگیرم. بروید و تماشا بکنید. هر طور دلتان می‌خواهد.(صفحه 181)

سرباز گفت: «نه بس. باور کن، نمرده است.» و لب‌های دختر را بوسید.(صفحه 261)

  • ۱۷ دی ۰۰ ، ۲۰:۴۸
  • سعید ‌‌

 

خداحافظ هنری. آقای ورمولد عذر می‌خواهم که این قدر شما را معطل کردم. باز هم نام خانوادگی را به زبان آورد. ورمولد فکر کرد شاید به خاطر اختلاف ملیت‌شان باشد که او «آقای ورمولد» است و آن طرف «هنری»؛ شاید هم مبلغ نوشته شده‌ی روی چک ارزش دوستی را نداشته باشد.(صفحه 35)

بچگی منشاء عدم اطمینان بود. مسخره‌اش می‌کردند، خیلی هم بی‌رحمانه. برای فراموش کردن آن دوران و عقده‌ی آن دوران می‌بایست ضربه می‌زد، کاری می‌کرد. اما به دلایلی – نه فقط تقوا و پرهیزکاری بلکه شاید نداشتن یک شخصیت محکم – هرگز این کار را نکرده بود. معمولاً می‌گویند کار مدرسه، ساختن روح است با تراش دادن زوایای آن. ورمولد می‌دانست که زوایای روح‌اش هم به نوبه خود مثل تندیس‌ها خوب تراش خورده ولی در نهایت شخصیتی ساخته نشده بود، شاید بتوان گفت مثل تندیس‌های هنری تجسمیِ معاصر یک طرح بی‌شکل به وجود آمده شبیه آن‌هایی که توی موزه‌های هنرهای مدرن به نمایش می‌گذارند.(صفحه 46)

ظالم‌ها هم مثل حکومت‌ها و سلطنت‌ها و قدرت‌ها می‌آیند و می‌روند، اما آوار و خرابه باقی‌می‌گذارند؛ هیچ کدام‌شان ثبات ندارند و همیشگی نیستند.(صفحه 47)

دکتر هاسلبچر بلند شد و رفت، او هیچ وقت مطابق با اصولی که «اخلاقیات» نامیده می‌شود، رفتار نمی‌کرد؛ اصلاً حرف زدن از اصول اخلاقی از محدوده‌ی شغلی یک دکتر خارج است.(صفحه 91)

آدم در جوانی خودش را درگیر مسائل و موضوعات می‌کند. گذشته‌ی هیچ کس کاملاً پاک نیست. آقای ورمولد، اما فکر می‌کردم که دیروز گذشته و این طرز فکر بیش از اندازه خوشبینانه بود. شما و من مثل باقیِ مردم نیستیم، اما اتاقی برای اعتراف نداریم که اشتباهات گذشته‌مان را آن جا دفن کنیم.(صفحه 112)

ولی هم من و هم شما، هر دو، می‌دانیم چیزی به نام دوستیِ یک مرد و یک زن وجود ندارد.(صفحه 136)

سفری با ناامیدی از ایرلند به کوبا و تسلیم در کوبا سرنوشت آن مشروب بود.(صفحه 177)

 

در همان ابتدا بخشی از متونی را که نظرم را جلب کرده بودند ... آوردم ... ماور ما در هاوانا کتاب خیلی جذابی بود و واقعاً ترجمه کتاب هم به نظرم عاری از نقص بود ... انگار که برگردانی صورت نپذیرفته بود ... این را از این جهت بیان می‌کنم که هیچ تعقیدی در متن دیده نمی‌شد و متن روان بود و به راحتی می‌شد کتاب را خواند و داستان را دنبال کرد .. با اینکه مدت تقریباً زیادی طول کشید تا کتاب را بخوانم ولی داستان کتاب فراموش‌نشدنی بود و خواننده را به خودش جلب می‌کرد ... بخشی که خیلی دوست داشتم ارتباط بئاتریس با ورمولد بود ... خیلی رابطه جالبی بود ... آن بخش جذاب بود که خانم جنکینسون از هنری پرسید: اوضاع ورمولد چطوره؟ زن داره یا نه؟ هنری گفت که همسرش فوت شده و یک مرد از کار افتاده است ... خیلی بامزه بود که خانم جنکینسون گفت: هیچ مردی در هیچ زمانی فارغ از عشق نمیشه ... (سانسور کردم ...) در کل خیلی کتاب خواندنی بود ...

خدمت آقا حسین عرض کنم که از آقای شاهرخ گیوا یک مصاحب خواندم که خیلی جذاب بود ... «همان بهتر که مردم کتاب نخوانند»

  • ۰۶ دی ۰۰ ، ۲۰:۲۲
  • سعید ‌‌