شب‌نامه

به قول روژین: مجالی برای فرار از خود سانسوری ، تلخندی به زندگی و همدلی صادقانه

شب‌نامه

به قول روژین: مجالی برای فرار از خود سانسوری ، تلخندی به زندگی و همدلی صادقانه

کمدی انسانی از ویلیام سارویان

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۴۸ ب.ظ

یک کتاب خواندنی ... واقعاً لذت‌بخش بود ... به نظرم در این دنیای چرک، خواندن چنین کتاب‌هایی بسیار لذت‌بخشه ... آدم مقداری به آینده پیش روی خودش و انسان‌های اطرافش امیدوار میشه ... در اکثر بخش‌های داستان این حس در من برانگیخته می‌شد که ای کاش من هم در ایثاکا زندگی می‌کردم ... در کنار هومر، یولیسیس، بث، ماری و کتی ... و اشپنگلر ... چقدر داشتن یک دوست مثل اشپنگلر خوبه ... آدمی که قضاوت نمی‌کنه و فقط همدلی می‌کنه ... خیلی خوبه ... داستان جذاب بود البته دیدن فیلم ایثاکا موجب شده بود که تصویرسازی‌های من بر اساس فیلم باشد و موجب شده بود که تصویرسازی‌های من بسیار محدود بشود ... خواندن و تصویر ساختن یک چیز دیگه هست ... در خصوص ترجمه برخی مواقع واقعاً ترجمه را نمی‌پسندیدم ... یعنی حس می‌کردم با فرهنگ امروز ما سازگار نیست ... البته گاهی هم واژه‌هایی به کار برده شده بود که ایرانی بود ... یعنی در فرهنگ آمریکایی جای نمی‌گرفت ... (لازم به ذکر است که من خودم قادر به ترجمه چهار کلمه هم نیستم ...) خیلی جملات قشنگی داشت ... واقعاً خیلی حس خوبی به آدم می‌داد ولی فقط مشکلی که دارد این هست که آدم خیلی فراموشکاره ... این جملاتی که آوردم، شاید ناب نباشند ولی من روی این جملات حس داشتم ...

در دوره زندگی خود واقعاً زندگی کنید تا در مدت کوتاهی که در این جهان هستید به غم دنیا نیفزائید، بلکه با لبخند به حیات، به شادی بی‌پایان زندگی چیزی بیفزائید.(صفحه 17)

آقای گروگن با دهان پر از خامه نارگیل ادامه داد: «احساس می‌کنی که این دنیا بعد از جنگ دنیای بهتری می‌شود؟»

هومر لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «بله آقا»

آقای گروگن گفت: «خامه نارگیل دوست داری؟»

بله آقا.(صفحه 28)

مادرش گفت: «بیاد داشته باش باید از هر چیز که داری به دیگران هم ببخشی، حتی اگر احمقانه ببخشی، حتی اگر آدم ولخرجی به نظر بیائی. آدم باید به هر کسی که در زندگی روبرو می‌شود چیزی ببخشد. در این صورت هیچ کس نمی‌تواند کلاه بر سر آدم بگذارد. زیرا اگر به دزد هم چیزی بدهی او دیگر از تو نخواهد دزدید و هر چه بیشتر بدهی بیشتر خواهی داشت.»(صفحه 33)

آقای گروگن گفت: «نه، بی‌اهمیت‌ترین تلگرافهاست. تلگراف تجارتی است. راجع به شاهی را صنار کردن است. نامه شبانه است. لازم نیست آن را همین امشب برسانی. هیچ مهم نیست. چیزی که مهم است این است که من بیدار باشم و تلگراف را دریافت دارم.» یولیسیس گفت: «هیچ وقت نرو. پاپا رفت و برنگشت، مارکوس هم رفت. هومر تو دیگر نرو.»(صفحه 49)

حالا به میدان ورزش برو و در مسابقه دو 220 یاردی با هوبرت دست و پنجه نرم کن. اگر وقت نیست که لباس ورزش بپوشی، با همین لباسها بدو و هر چند همه به تو بخندند، به خنده آنها اهمیت نده. این خنده‌ها را بارها در مبارزه زندگی، پیش از اینکه خیلی جلو بروی، خواهی شنید. و نه فقط خنده همنوعان خود را خواهی شنید بلکه خنده تمسخرآمیز اشیا را هم به گوش خواهی شنید که سعی خواهند داشت ترا آشفته سازند و از جلو رفتن باز دارند. اما من می‌دانم که تو اعتنایی به این خنده‌ها نخواهی کرد.(صفحه 81)

دختری بود محجوب، خسته، زیبا، بیسر و صدا و تنها بیکس می‌نمود.

لحظه‌ای تامل کرد و بعد گونه او را بوسید. و پیش از اینکه از کنار او دور شود تنها حرفی را که می‌توانست بزند در گوش او زمزمه کرد: «تو زیباترین دختران این جهانی!»(صفحه 104)

اشپنگلر گفت: «صد و بیست و نه تا؟ این ماه کار و بار ما خیلی عالی است» خم شد و پیرزن را بوسید.

خانم براکینگتوت گفت: «توم چه می‌کنی؟»

اشپنگلر گفت: «بی‌لطفی نکنید، من همان روز اولی که به اینجا آمدم و شما را دیدم می‌خواستم این کار را بکنیم. یادتان است؟ بیست سال پیش بود. و شما روز بروز زیباتر می‌شوید.»

پیرزن گفت: «توم چه حرف‌ها می‌زنی! خوب نیست زن پیری را دست بیندازی.»

اشپنگلر گفت: «زن پیر! شما که پیر نیستید.»(صفحه 105)

«عزیزم. دلباخته توام، جایت یک دنیا نزد من خالی. همیشه به یادت هستم. کاغذ بنویس. از کت بافتگی متشکرم. اکنون واقعاً دارم اقتصاد سیاسی را یاد می‌گیرم. بزودی به جبهه خواهم رفت. یادت نرود یکشنبه کلیسا بروی و به من دعا کنی. حالم خوش است و ترا می‌پرستم – نورمان.»(صفحه 115)

نره غول گفت: «به نظر من بیرق آمریکا هر کس را به یاد نزدیک‌ترین و گرانبهاترین چیزی که دارد میندازد. مرا به یاد شیکاگو و هر چه در آن است، اعم از خوب یا بد میندازد. مرا به یاد خانواده‌ام و نامزدم میندازد. اینها خوبیهای شیکاگوست. اما مرا به یاد اختلاف طبقاتی و جار و جنجال سیاست هم میندازد و این جهات بد شیکاگوست. ام من همه آنها را دوست دارم. ما از شر اختلاف طبقاتی روزی راحت خواهم شد و همچنین از شر جار و جنجال سیاست.»(صفحه 118)

جوانک گفت: «همه عمر من در اضطراب و نگرانی گذشته است. از هیچ چیز راضی نیستم. همه چیز دلم را می‌زند. از مردم بیزارم. از برخورد و معاشرت با آنها عقم می‌نشیند. اطمینانی به مردم ندارم. از زندگی آنها، از حرف‌های بی‌معنایشان، از اعتقاداتشان، از دست و پنجه نرم کردنشان با یکدیگر، از همه اینها دلم بهم می‌خورد.»

اشپنگلر گفت: «تمام افراد، در زندگیشان لحظاتی به همین حالات دچار شده‌اند.»

جوانک گفت: «خودم حالم خودم دستم است و خودم را هم تا حدی می‌شناسم. بیکسی، بی‌پشتیبانی، خود را مسئول همه چیز خود دیدن مرا به این حد خسته کرده است. دیگر از خودم و از زندگی بیزار شده‌ام. هیچ چیز به من لذت نمی‌بخشد. مثل اینکه دنیا خراب شده و مردمش دیوانه شده‌اند. این زندگیی که من می‌کنم آن زندگیی که در آرزویش هستم نیست. اصلاً از زندگی هر جورش که باشد بدم آمده. این بدبختی و بیزاری – از فقر نیست. من می‌دانم که مخصوصا حالا می‌توانم کاری برای خودم پیدا کنم. اما از کارفرماهائی که باید برای کار به آنها رجوع کنم بیزارم ... »(صفحه 145)

آگست، رئیس اخوان‌الصفا، به فروشنده گفت: «این زردآلوی ماه مارس است، ایناها، نگاه کنید.»(صفحه 162)

در دلش به مردمی که هفت هزار میل از او دور بودند و قدرش را نشناختند و با او بد کردند نفرین کردو در دل گفت: «آن سگها!»(صفحه 165)

خشمی بود نسبت به دنیا، نسبت به مرض، نسبت به درد، نسبت به تنهائی، نسبت به غربت، نسبت به کام‌های برنیامده آدمی ...(صفحه 167)

البته خطاها و لغزش‌هایی بر سر راه تو موجود است، ممکن است اشتباهات شگفت‌انگیزی بکنی و حتماً هم خواهی کرد ... اهمیتی به اشتباهات خود نده. از اشتباه نترس و از اینکه ممکن است باز هم اشتباه کنی روحیه خود را نباز. به قلبت رجوع کن که قلب پاکی است. جلو برو، پاک باش و لحظه‌ای درنگ نکن. اگر افتادی، اگر دیگران گولت زندند و به دامت انداختند یا خودت خود را با سر به زمین زدی برخیز و از نو شروع کن. هیچ وقت به عقب برنگرد. دقایقی فرا می‌رسد که تو خواهی خندید و چه بسیار که از صمیم قلب گریه هم خواهی کرد. اما این گریه و خنده در زندگی با هم است.(صفحه 179)

این شصت سال اخیر خیلی کتاب خوانده‌ام و نمی‌دانم با این مطالعات کجای دنیا را توانسته‌ام بگیرم. بروید و تماشا بکنید. هر طور دلتان می‌خواهد.(صفحه 181)

سرباز گفت: «نه بس. باور کن، نمرده است.» و لب‌های دختر را بوسید.(صفحه 261)

  • ۰۰/۱۰/۱۷
  • سعید ‌‌