
خوانش این کتاب به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود ...
خیلی ... خیلی ... خیلی ... خوب بود ... لذت بردم ... به شدت لذت بردم ... داستان بسیار جذابی بود ... اگر بخواهم اقرار کنم و کمی اغراق ... داستانش شبیه بلاهتهای زندگی من بود ... خیلی راحت نوشته بود ... در فصل ده خیلی راحت نوشته بود که: امروز کار خاصی نکردیم ... چیزی هم برای گفتن نداریم ...
من که چندان کتاب زیادی نخواندم، پیمان خاکسار مترجم شناخته شدهای بود ... در همان لحظه اول ترغیب به خواندن شدم ... به نظرم در بر خی از موارد سانسور صورت پذیرفته بود ... البته با همه این موارد، کار خوب از آب درآمده بود ... اوایل به خودم میگفتم که داستان جمله قصاری ندارد ... یک سری فحشهای چارواداری ... همین ... بعد ادامه دادم و دیدم که نه بابا ... طرف فیلسوفیه برای خودش ... کارش درسته ... لذت و بردم و هی یادداشتبرداری کردم ... آقای حسین لذت بردیم ... یک مفهوم انتظار هم در داستان شگل گرفته بود که برای خودم جذاب بود و کش و قوس جالبی داشت ... به یاد در انتظار گودو ... از ترجمه نباید گذشت ... اصلاً حس ترجمه نداشت و به نظرم بیرون نمیزد ... ولی امیدوارم یک روز متن انگلیسی این داستان را بخوانم ...
بریم سراغ یادداشتها:
ولی دستهام چه کار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.(صفحه 16)
دو تا مگس دیدم که از پشت به هم چسبیده بودند. تصمیم گرفتم به خانم مرگ زنگ بزنم.(صفحه 22)
از این بخش بگذرید. تمام شبانهروز هیچکاری نکردم که ارزش گفتن داشته باشد.(صفحه 38)
زندگی آدم را فرسوده میکند، نحیف میکند.(صفحه )
و حالا همانطور که گفتم صبح روز بعد است و من در دفترم هستم. احساس بیفایده بودن میکردم. به هیچ دردی نمیخوردم. یک میلیارد زن آن بیرون راه میرفتند و حتا یکیشان هم حاضر نبود بیاید و در دفترم را بزند. آخر چرا؟ من یک بازندهی مادرزاد بودم. کارآگاهی بودم که از پس حل کردن هیچچیز برنمیآمدم.(صفحه 57)
پدرم به من گفته بود که من احتمالاً همیشه شکست خواهم خورد. خودش هم یک بازندهی مادرزاد بود. کار از بیخ ایراد داشت.(صفحه 84)
«تو به عنوان کارآگاه سه تا چیز کم داری.»
«مثلاً؟»
«انگیزه، مسیر و هدف.»(صفحه 85)
بدم میآمد ک هخودم را در آینه تماشا کنم، ولی نگاه کردم. افسردگی دیدم و شکست.(صفحه 88)
سرنوشت همهی ما همین بود که کارهای حقیر کثیفمان را ادامه بدهیم. بخوریم، بگوزیم و بخارانیم و لبخند بزنیم و در روزهای تعطیل مهمان دعوت کنیم.(صفحه 88)
با خودم خلوت کرده بودم، تنها ماندن با خود مرخرفم بهتر از بودن یا بک نفر دیگر بود. هر کسی که باشد. همهشان آن بیرون دارند حقههای حقیر سر همدیگر سوار میکنند و کلهمعلق میزنند. پتو را تا گردنم بالا کشیدم و صبر کردم.(صفحه 89)
مردم تمام عمرشان انتشار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند، انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی .و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی سیر میشدی باز هم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روانپزشک با بقیهی روانیها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزء آنها هستی یا نه.(صفحه 98)
بازی با مفهوم انتظار در بخش 25 ...
زندگی علاوهبر پوچ بودن، خرحمالی مطلق هم بود. فکر کن در عمرت چندبار شورتت را پایت کردهای. وحشتناک بود، نفرتانگیز بود، حماقت محض بود.(صفحه 107)
«یا عیسی مسیح، اول خانم مرگ و حالا هم تو، تمام کاری که شما خانمها بلدید اینه که منو تهدید به مرگ کنید. خب شاید در این مورد حرفی برای گفتن داشته باشم!»(صفحه 120)
آدمها وابسته میشوند. وقتی بند نافشان را میبرند به چیزهایی دیگر وابسته میشوند. نور، صدا، سکس، پول، سراب، مادر، خودارضایی، جنایت و بدحالی دوشنبهصبحها.(صفحه 132)
دو زن یعنی دردسر دو برابر. حالا هم دو طرفم دردسر داشتم. وسط انبر بودم. کارم ساخته بود. زن دوم جینی نیترو بود.(صفحه 143)
چرا من از آن آدمها نیستم که شبها فقط مینشینند و بیسبال تماشا میکنند؟ چی میشد اگر فکر و ذکرم نتیجه بازی بود؟ چرا نمیشد آشپز باشم و تخم مرغ سرخ کنم و بیخیال همهچیز باشم؟ چی میشد اگر مگسی بودم روی مچ دست یک آدم؟ چرا نمیتوانستم خروسی باشم در حال دانه چیدن در یک مرغدانی؟ اینجوری؟(صفحه 144)
«چهطوریه که آدم چاق و بدترکیبی مثل تو اینقدر فعالیت داره؟»
«به خاطر سرشیریه که تو کلوچهمه. حالا بزن به چاک.»
گفت: «قرار نشد بیادب بشی رفیق.»(صفحه 146)
«زمین، دود، جنایت، هوای مسموم، آب مسموم، غذای مسموم، نفرت، نومیدی. همه چیز. تنها چیز زیبای زمین حیواناتشن که اونها هم دارن قتل عام میشن. همهشوم به زودی نابود میشن، به جز موشهای دستآموز و اسبهای مسابقه. خیلی ناراحتکنندهست، تعجب نداره که تو اینقدر مشروب میخوری.»(صفحه 147)
باز هم افسردگی سراغم آمده بود. ... تمام غم دنیا در دلم ریخته و روی صندلی نشستهام و لیوان پنجم هم کنار دستم است. تلویزیون را روشن نکردم. به این نتیجه رسیدهام که وقتی حال آدم بد است این حرامزاده فقط حال آدم را بدتر میکند. یک مشت چهرهی خالی از روح که پشت سر هم میآیند و میروند و تمامی هم ندارند. احمق پشت احمق، احمقهایی که بعضاً مشهور هم هستند.(صفحه 164)
پدرم به من گفته بود برو سراغ جایی که اول بهت پول میدهند و بعد امید این که میتوانی پول را برگردانی. این یعنی بانکداری و بیمه. آن چیزی را که واقعی است ازشان بگیر و به جایش یک تکه کاغذ تحویلشان بده. پولشان را خرج کن. باز هم خواهد رسید. دو چیز محرک آنهاست. طمع و ترس یک چیز محرک توست: فرصت. به نظر نصیحت خوبی میرسید.(صفحه 165)
مستر یا وایزا؟
ویزا.
شماره و تاریخ انقضاش رو به من بگید. همچنین، آدرس، شمارهی تماس، شمارهی امنیت اجتماعی و شمارهی گواهینامه.
هی از کجا بدونم که از این اطلاعات به نفع خودت استفاده نمیکنی؟
منظورم اینه که ممکنه بخوای از این اطلاعات بهرهبرداری شخصی کنی.
هی آقا، مگه نمیخوای با کیتی حرف یزنی؟
...
ما تو تلویزیون آگهی پخش میکنیم. دو ساله که تو این حرفه هستیم.
خیلهخب، بذار از جیبم درشون بیارم.
...
اطلاعات را بهش دادم. وقتی که داشتند از کارت اعتباریام برداشت میکردند مکثی طولانی برقرار شد.(صفحه 166 و 167)
آقای بلان شما یکی از برندگان قرعهکشی جوایز ما هستید. جایزهی شما میتونه یک دشتگاه تلویزیون، یک سفر به سومالی، پنج هزار دلار یا یک عدد چتر تاشو باشه. ما یه اتاق به همراه صبحانهی مجانی هم براتون در نظر گرفتهایم. کاری که باید بکنید اینه که در یکی از سمینارهای ما شرکت کنید. ما در این سمینار به شما تعداد بیشماری املاک ارزشمند پیشنهاد میدیم ...
گفتم: هی آقا.
بله آقا.
خر خدوتی!
گوشی را گذاشتم به تلفن خیره شدم. وسیلهی لعنتی ولی برای تلفن کردن به پلیس لازم بود از کجا معلوم.(صفحه 169 و 170)
در پایان به این نکته باید اشاره کنم که چرا برخی از کتابها نزد من برچسب فوقالعاده میگیرند؟ به نظرم خودم، به این جهت که من بیشتر درگیر داستان هستم و خیلی زیاد بر روی تکنیکهای نویسندگی تمرکز نمیکنم ... همانطور که خود شما هم میدانید تکنیکهای نویسندگی نقش مهمی در داستان دارند ولی من درگیر این تکنیکها نیستم و داستان به من انگیزه خوانش میدهد ... البته گاهی بسیار خوشحال هستم که چندان درگیر این موضوع نیستم و به عبارتی خوشحالم که نمیدانم ... خوشحالم که به این تکنیکها آگاهی ندارم ... به عبارتی خوبه که در نادانی غوطهورم ... چراکه تجربه به من ثابت کرده، دانستن مردن است ... پس همان بهتر که ندانم ... نیاز دیدم این موارد را قید کنم ... البته در اینجا رابطه کشش و جذابیت داستان و تکنیکهای مورد استفاده نویسنده هم باید بررسی بشود که این امر را به حاج حسین واگذار میکنیم ...
در تجربه خودم، من چندان داستانها و فیلمهای تودرتو را دوست ندارم ... مثلاً جاده مالهالند ... خیلی جذاب نبود ... خسته شدم ... یا ماگنولیا ... چی بود ... یکی بیاد توضیح بدهد ... بابا تو حرف داری؟ خوب بیا ساده بگو ... البته البته من هم گاهی در نگارش به دلیل عدم توانایی و خودسانسوری قادر به بیان مطلبم نیستم و به برخی از رویهها روی میآورم ... یعنی چی؟ مثلاً بیست بار مینویسم خسته شدم ... خسته شدم ...